نتایج جستجو برای عبارت :

خندیدن هم جرم شده خبر نداشتم

داشته‌ها و نداشته‌هایم را کنار هم گذاشتم، تصویر جالبی درست شد...
زمان داشتم، حوصله نداشتم ؛ اراده داشتم، باور نداشتم ؛ استعداد داشتم، انگیزه نداشتم ؛ عشق داشتم، معشوقه نداشتم ؛ دوست داشتم، رفیق نداشتم ؛ مادر داشتم، پدر نداشتم...
پ.ن| این روز ها تنها چیزی که از آن انرژی می‌گیرم، هایپ هست! و تنها امیدی که در حال حاضر سراغ دارم پسر دایی مادرم هست. اسمش امیده.
اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم
اوضاع می توانست از این هم بدتر باشد. اگر هیچوقت با گربه ام آشنا نمی شدم، اگر هیچ وقت نمی نوشتم، اگر تحت تاثیر آدم های اطرافم تمام وقتم را به فیلم دیدن می گذراندم، (فیلم دیدن چیز بدی نیست اما علاقه ی من نیست حقیقتا.) اگر نرمالو نبودم، اگر لذت کتاب خواندن یواشکی را درک نمی کردم، اگر نایاب و دست نیافتنی ام را نداشتم، اگر به زور خواهرم باشگاه نمی رفتم، اگر عزمم را جزم نمی کردم برای وبلاگ زدن، اگر خیلی از آدم های اضافه را حذف نمی کردم، اگر خودم نبودم
زمان همیشه به تغییر آدم ها کمک کرده! زمانی نمیگذره که میبینیم دیگه اون آدم قبلی نیستیم و یه جورایی فرق کردیم؛ گاهی بهتر و گاهی متاسفانه بدتر!
ولی تو همه ی این تغییرها همیشه حسابم با او فرق داشته و داره و ان شاءالله خواهد داشت!
من هیچ وقت حس و حالم با امام رئوفم عوض نشده 
هیچ وقت دوست نداشتم تو حرم عکس بندازم چون حس میکردم وقتم تلف میشه
هیچ وقت دوست نداشتم جز برای غذا و استراحت و استحمام تو هتل باشم
هیچ وقت دوست نداشتم فقط یه جا بشینم و بعدش پاشم
سفرمان از مریان یکی از ییلاقات تالش شروع میشد و به دران یکی دیگر از ییلاقات تالش ختم میشد. سفر جالبی بود از این نظر که انتظار سرمای به این شدت را نداشتم، انتظار شب را تا صبح از ترس حمله گرگ بیدار ماندن و حواس خودمان را با منچ بازی کردن، پرت کردن نداشتم. انتظار آن دو قطره اشکی که شب در راه طی مسیر ریختم را نداشتم؛ اما هربار همیین غافلگیری ها برایم جذاب است و باعث میشود بیشتر و بیشتر به این سبک سفر کردن ادامه دهم. ساکت تر از قبل شده ام، در بحث های گ
عما: چرا این مدت باهام تماس نگرفتی؟ چرا پیغامی نذاشتی؟
ویلیام: ادرسی ازت نداشتم.
عما: خب چرا دنبالم نگشتی؟ تو که پیدا کردن من برات از هر کاری راحت تر
ویلیام: نمیدونم... چون انگیزه ای نداشتم.
عما : (زیر لب گویان) امیدوارم یه روز بیاد که منم دیگه انگیزه ای نداشته باشم. 
در تمام زندگیم
از ازل
تا الان
من عاشق و شیفته دو نفر شدم
توی کل عرصه رسانه و مدیا و موسیقی و هرچی
کامبیز حسینی وقتی بالای 37 سال بود
مکابیز وقتی بالای 40 سال بود.
به جز این دونفر من هرگز و هرگز به هیچ کسی علاقه نداشتم چه ایرانی چه خارجی.
جفت اینها هم بدبختی رنگ پوستشون خیلی روشنه و حس جنسی نداشتم بهشون. 
تامام.
من خیلی چیزها داشتم که به خاطرش خدا را شاکر بودم،اما خیلی چیزها هم نداشتم.من خیلی دیر به حرف افتادم و زبان حرف زدن نداشتم،من خیلی منزوی بودم و در مدرسه، دوست زیادی نداشتم،من زود به زود  عاشق می شدم و جرات اعتراف نداشتم،من خیلی دلم برای خیلی ها می سوخت ولی جرات انجام کاری برایشان  نداشتم،من از خیلی ها می رنجیدم اما جرات پاسخگویی نداشتم،و مهم تر از همه، من خیلی خیال پردازی میکردم اما جرات عمل نداشتم !...پدرم در آغاز جوانی، در فرانسه سینما خوان
این روز ها به درجه ای از درک رسیده ام که درک می کنم چقدر دعوا ها،تنفر ها،زشتی ها،پلیدی ها و هر چیز نا مثبتی که در محیط اطرافمان وجود دارد بی ارزش است،زندگی این روز ها برایم شیرین است،اما نه مانند عسل که از بچگی شیرینی اش دلم را زده...سبک بال تر شده ام،آزاد تر،رها تر و همه را مدیونم به آن سپید ریش بالای سرم که همه "خدا" صدایش می زنند:)
+شدیم پیشرفته و حرفه ای تو تئاترمون و بدجور سرمون شلوغ شده:) خدایا ممنون که دارم کم کم برا رسیدن به هدفم رو پای خودم
بعضی وقتا ارزو میکنم کاش هیچکسیو دورم نداشتم کاش تنهای تنها بودم 
کاش از اون اول اجازه نمیدادم کسی بهم نزدیک بشه
بعضی وقتا داشتن ادمای نزدیک بیشتر از هرچی میتونه بهت اسیب بزنه میتونه فکرتو درگیر کنه میتونه قلبتو بشکنه شاید خواسته و ناخواسته اذیتت کنن
یه وقتایی ادما خیلی دوست نداشتنی میشن
یه وقتایی ارزو میکنم کاش همون ادم گوشه گیر و تنها بودم کاش حتی یبارم کسی در این اتاقو نمیزد و وارد نمیشد کاش هیچ راه ارتباطی با دنیای بیرون نداشتم
 
من اگر 79 سال از خدا عمر می گرفتم خیلی هم آدم نیکوکار و خیر و خدمتگزاری به ملت می بودم دیگر از خیر خدمت رسانی !! به مردم در آن سن و سال می گذشتم و می رفتم یکم در لاک خودم و فکر تقسیم دارایی هام و ارث و میراثم بین فرزندانم می افتادم ...یک باغ پسته می خریدم اگر نداشتم! یک تخت می گذاشتم در سایه ی باغ و آنجا پسته می شکستم و جای مردمانی که پسته در ابر آرزوهایشان بود را خالی می کردم!همین جای کسی را خالی کردن خودش امر بزرگی است ... هر کسی دل ندارد در خوشی هایش
دیشب خوابم نمی برد و به گذشته فکر می کردم.انگار که اینهمه سالو پشت سر نذاشته باشیم، نزدیک بود.
به دوستای دوران کودکی فکر می کردم. دختر همسایه ی مادربزرگ، پسرخاله، دخترعمو. چقدر اون زمان بازی می کردیم.
اون روزای گرم تو کوچه های انزلی. امروز به شکل عجیبی مسیرامون خیلی از هم دور شده.
دختر همسایه ی مادربزرگ مونده تو شهر خودش ما تو شهر خودمون. پسرخاله دلش سنگ شده و صورتش صفحه ی گوشیش. دخترعمو هم ۸سالی میشه ندیدم.شکایت نیست، بیشتر تعجبه. اینهمه تغییر
آخرین تصویری که ازش داشتم جیغ زدن و گریه کردن و فریاد بود.
آرامش نداشتم و همش این حالش جلو روم بود.
هر چی پیام می داد که آرومم و نگرانم نباش هیچ تاثیری نداشت.
می دونستم اونقدر محکم و قوی هست که خیلی زود دوباره بلند میشه و به زندگی ادامه میده و حتی زندگی دو خواهر کوچیکترش و حتی باباش رو سرو سامون میده و نمیذاره غم مادر خانواده شو از پا در بیاره ، ولی تا نمیدیدمش که بازم لبخند میزنه آروم و قرار نداشتم و کلافه و بی قرار بودم. اینکه می دونستم خوب نیست
این هفته اگه نمیرفتم دانشگاه بهتر بود اصلا! دوشنبه که نرفتیم واسه آلودگی. سه شنبه آز رو نرفتم، هوش رو رفتم که بچه ها گفتن زیاد درس میده و تشکیل ندیم. بعدی رو هم نموندیم و با شیوا رفتیم کافه. هوا خیلیییی سرد بود. ما هم شیک نوتلا خوردیم و براونی شکلات داااغ. 
چهارشنبه که امروز باشه هم کلاس اولی با استاد بد بودم و حوصله هم نداشتم ؛ واسه همین سوالاشو جواب نمیدادم و گوش‌ نمیدادم زیاد. اخر یه سوالو جواب دادم؛ استاد گفت از معدود ادمایی که توی کلاس جوا
خب میبنیم که دوباره برگشتیم خوابگاه و باز ... .
 
امروز از خونه که اومدم بیام بیرون تقریبا هیچی پول نداشتم. اسنپ گرفته بودم ولی این پا و اون پا میکردم تا سفر رو تایید کنم چون پولی نداشتم که به راننده بدم . با یه خورده تعلل و وقت تلف کردن مادر ۲۰ تومن پول داد بهم ، فکر میکرد پول نقد ندارم و پولهام توی کارته ولی نمیدونست که هیچ کدوم رو ندارم .
زدم اسنپ دیدم ۷ تومنه ، وقتی اومدم بگیرم دیدم شده ۵ تومن ، اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت‌.
۵ تومن اسنپ تا ترمی
خواستم بگم با شرمندگی فراوان گردشگری علامه هم نظرم رو جلب کرده یعنی خاک بر سر من کنن با این ثبات شخصیت نداشتم. واقعا خودمم نمیدونم کدوم علاقه ام رو باید تو اولویت قرار بدم. تازه از یه طرف به اینم فکر میکنم که میتونم مثل نجمه واحدی جامعه شناسی بخونم بعد ارشد رو مطالعات زنان که بتونم تو یه کشور درست و حسابی بخونمش. بنابراین اصلی ترین سوالم اینه که دوست دارم زبانشناس بشم یا مطالعات زنان دان!:))
واقعا فکر نمی کردم با اون همه عشق و تاکید بر ادبیات حت
وقتی شروع به نوشتن کردم مثل نوزادی بودم که 
تازه از مادر متولد شده باشمقدرت ایستادن نداشتم از خودم نمیتونستم دفاع کنمقدرت تکلم هم حتی نداشتم به همه کلمات بد بین بودمبه ساختار جملات تردید داشتم قلمم با من اصلا دوست نبودکاغذ همیشه با من دوروئی میکردبه همه شعرها شک داشتمبه عشق شک داشتم و ...
بخاطر همین تخلص نارین یازان بمعناینویسنده کوچک برازنده من بود ولی من دختر خورشید و آتشم وسوختن از ازل تا ابد رویای من استمن مثل خورشید خواهم سوخت و از زیب
جلسه ی سومیه که با خواهرم میرفتم کلاس سوارکاری. اون میره تمرین میکنه و منم یه گوشه ی دنج  میشینم و نقاشی میکنم.
امروز یکی از کارایی که تازه شروع کرده بودم رو برده بودم. هم نقاشی میکردم هم نگاهی به اطراف و اسبها و بقیه آقایون و خانم هایی که اومده بودن واسه تیراندازی مینداختم.
مربی خواهرم یه آقا بود. شاید نظر اول کسی ببیندش فکر کنه شلخته س ولی از نظر من مرد جذاب و خوش هیکلیه. ازش خوشم میاد. وقتی نگاش میکنم یاد یکی از دوستان میفتم. البته کاشف بعمل ا
جلد اول..قسمت هشت
...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری._اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود._بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟_بعدش
بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به
ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که
حتی توان دفاع از خودمم نداشتم._درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح اح
تب مذهب‌گرایی زمانی در من خیلی زیاد بود اما صرفا از جوگیری و تقلید بود و نه باور صددرصد قلبی. با گذشت زمان و دیدن خرافه‌گرایی و بندهای سفت و سخت از آن بریدم.
افراطیان اطراف  من را غرب‌زده و بی‌دین می‌دانستند چون رمان می‌خواندم، موسیقی سنتی گوش می‌کردم و عاشق هنر غرب بودم و من اسلام را دین سخت و متحجری می‌پنداشتم.
مدت‌ها اطراف مسیحیت، بودا، زرتشت، هندوئیسم چرخ زدم و خواندم. همه‌شان برایم جذاب بود ولی انگار گوشه‌از آن می‌لنگید و حاضر نب
معمولا خودم دوست ندارم چرا؟
چون همیشه میگم کاش انسان بهتری بودم
معلوم که کمالگرا هستم متاسفانه
ولی یک روزهایی هم هست بشدت خودم دوست دارم
از خودم خوشم می اد
زیر لب هر چند دقیقه یکبار لبخند میزنم
ته دلم قند آب میکنن
شاید بخاطر خودخواهی باشه یا هزار و یک صفت بد دیگه که میشه برای این کارم توصیف کرد
ولی برام مهم نیست
مهم اینکه از عمق قلبم خوشحال میشم
و حتی این حس اعتیاد آوره
مشتاقی به تکرارش
و اون کمک به آدم های دیگه هست
مخصوصا اگه بچه باشن
امروز د
 متن آهنگ هوروش باند تو مرا دیوانه کردی
رفتم از قلب تو انگار فکرتم هرشبو هرجا میره این دل واست هر بار تو مرا دیوانه کردیکاشکی نداشتم تورو از اولشم نبودی تو کاشکی که پیدات نمیشد بد دلمو شکوندی تو نموندی تورفتم از قلب تو انگار فکرتم هرشبو هرجا میره این دل واست هر بار تو مرا دیوانه کردیماهی برکه برقص کام دنیام شده تلخ بیخیال هرچی غصه اس دل به دریا بزناون همه خاطره رو میبرم غرق کنم به چه درد میخوره دریا با کی خلوت کنم.کاشکی نداشتم تورو از اولشم ن
همیشه تولد برایم معنی و مفهوم بزرگ تر شدن رو میرساند. با هر تولد یک سال بزرگ تر میشدم. الان دیگر اینطور نیست، همچین احساسی ندارم. بزرگ تر شدن بر اساس بهتر شدن است، بیشتر فهمیدن، بسط پیدا کردن افکارم... آدم هایی که روز تولدم برایشان مهم است و میگذارند دقیقا ساعت ۰۰:۰۰ تبریک بگویند را دوست دارم. انگار خیلی برایشان مهم ام... اما برای خودم دیگر تولدم مهم نیست.
در این یک سالی که گذشت یک فرقی با سال پیش داشت... اینکه دنیا را دیگر دوست نداشتم. دنیا عیبی ند
دو هفته بود سر کلاسا نرفته بودم و هفته آخری یه روز بلند شدم که برم. استاد ساعت 8 صبح چندبار تاکید کرد که چرا هفته پیش سرکلاس نیامدی و منم هیچ جوابی نداشتم که بدم. آخر ترم استادا یادشون افتاده باید درسا رو جمع کنند و تند تند کلاس های جبرانی میذارن. در کل فقط 5 روز فرجه دارم و بقیه امتحانام پشت سر هم و خیلی سخته. دیروز فهمیدم ترم تابستان ارائه میشه اما امروز مدیر گروه گفت اجازه ندارم بردارم و سال بعدم که فقط کارآموزی. 9 ترمه شدنم تو دانشگاه قطعیه و ه
مانتوی زمستونی و شال زمستونی و کاپشنم رو پوشیدم و خواستم برم کتاب تست آی کیوی شیمی رو سیم بزنم. بعد سه سال برگه هاش داشت جدا میشد:/
تو آینه خودم رو نگاه کردم تفاوتی با یه مادر بزرگ چاق نداشتم. کاپشن و مانتوی کلفتمم من رو چاق تر نشون میداد و موهامم کج نذاشته بودم. این یعنی چاقی صورتم هم کاملا پیدا بود. با خودم گفتم سر کوچه داری میری دیگه به جهنم. 
از پله ددشتم پایین میومدم یه لحظه صدای بالا یا پایین رفتن در پارکینگ رو شنیدم. یه لحظه اکراه کردم و مو
سلام خدمتت تمام عشقبازان عزیز❤
شرمنده تمامی دوستانی که طی این دوسال که حیوون نداشتم برای حیوون زنگ زدن و من حیوون نداشتم که بدم خدمت شون❤
درحال حاضر درحال ساختن گنجه جدید و جمع آوری نسل های قبلی خودم و نسل های خیلی بهتر هستم انشالله بهترین نسل هارو بدیم خدمتت دوستان عزیز
برای دیدن عکس های درحال ساخت گنجه جدید به ادامه مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب
سه شنبه حالم بد بود.  در واقع حالم خیلی بد بود. در واقع حالم خیلی خیلی خیلی بد بود. چرا؟ به خاطر یک اتفاق کوچکی که دوشنبه افتاده بود. و من اینطوری ام دیگر! بعد از یک اتفاق بد کوچک، اتفاقهای بد دیگری را می اندازانم. تا حال بد تثبیت شود و بهانه ای شود برای ناامید بودن، دلخور بودن، بدبخت بودن و در نتیجه نشستن در انتظار اتمام که راحتتر از هر کار دیگری است. صبح که رفتم مدرسه هوا به شکل غیرمنصفانه ای دلربا شده بود و هیچ با حال دل من هماهنگ نبود. درس نخوا
امروز سه شنبست و قرص ویتامین D نخوردم،چون متوجه شدم به جای 90 روز، 100 روز به خوردنش مبادرت ورزیدم و بیشتر از اینش خطرناکه.
امروز ظهر بیدار شدم و بیرون نرفتم. قصد خاصی هم واسه بیرون رفتن نداشتم، هر چند داشت تاریک می‌شد. امروز حس و احساسِ "نیاز به دیدن روز" رو نداشتم، تصمیم گرفتم شلوارمو ببرم خیاطی و عجله ای نکردم واسه رسیدن به روشنایی روز. امروز سه شنبه متفاوتیه! احساسِ نیاز نمیکنم. کمترین احساس نیاز به محیط و بیرون (محیطِ بیرونی) رو حس میکنم، احس
 
 
  حال و روز خوبی نداشتم کسی دورم نبود  همه افراد زندگیم شبیه سایه از کنارم رد می شدن نه دنیا نه ادماش وجود خارجی داشتن توی دنیایه دیگه که خیالم بود حداقل ادماش واقعی بودن  دلم واسه دیدن زندگی لک زده بود اما کسی نبود زندگی نبود داشتم داغون تر می شدم خیال زندگی کردن نداشتم اما ناگهان دو نفر وارد زندگیم شدن زندگی روی خوشش رو بهم نشون داد رویی که من رو از گِل در اورد اون دوتا شدن نجات من امید دو باره زندگی کردنم همه چیه من زندگیم دوستام ادمای د
جلد اول..قسمت هشت
...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری._اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود._بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟_بعدش بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که حتی توان دفاع از خودمم نداشتم._درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح احمق
این کاخ آرزوها چیست ...که از بچگی زحمت ساختنش را میکشی ...دیوار هایش را محکم میکنی مبادا فرو بریزد ...هر شب به بلند تر شدنش فکر میکنی ...روزی نیست که در پی جلال و شکوهش ندوی ....لحظه ای نیست که آیینه کاری هایش حواست را پرت خودشان نکنند ...ثانیه ای نیست که از پله هایش پایین و بالا نکنی ...اتاق هایش را یک به یک باز نکنی و داخلشان سرک نکشی ...لحظه ای نیست که راه نروی و تمامش را با عشق،قرین نکنی ....این کاخ آرزوها چیست که انقدر به پایش "عمر" میگذاری،اما نیمه های
امروز اومدی شیراز.سر حال تر از سری های قبلیت بودی خوشحال بودم عزیزم.اومدی کلی تهمت زدی طبق معمول ک خوش گذشت دیشبو... نمیدونم دیشب چی بود ک باید خوش میگذشته ولی فکر کنم بخاطر نرفتم درمانگاه بود .امروز شنبه بود من رفتم پاپ اسمیر یاد بگیرم از دوستم ک پیش دکتر هست گفت شنبه بیا و اینکه با دکتر صحبت کرده بود برای پورسانتی بعدش هم رفتم بانک.خداروشکر پاپ اسمیر و فیش ها و تاریخ و ساعتش مشخص بود تو کیفم بود.اما دیگه حوصله روبرو کردن نداشتم.بذار ازم متنفر
سلام
من یه پسر حدود 27 ساله و مجردم. با یه دختر خانمی تو دانشگاه همکلاس و بعدش تقریبا اتفاقی حدود 2 سال همکار بودیم. ایشون یه دختر مذهبی و مقیده، دختر خوبی هم هست از نظر اخلاق و رفتار، جای خواهر خودم هم همیشه روابط دوستانه و محترمانه ای با ایشون داشتم طی این سال ها. ولی خب هیچ وقت چیز خاصی بین ما نبوده و رابطه مون صرفا در حد همکلامی ساده و امورات کار و تحصیل مشترک بوده.
در مورد خودم هم، کلا با این که اعتقادات مذهبی ندارم به اون شکل، به دلایل خاص خو
خوشحالم که یک وبلاگ دارم.
خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.
مغزم خسته است. اطلاعات ورودی پرفشار و پرحجم وارد مغزم شده. فرصت فکر کردن نداشتم. الان که خلوتم برگشته، تحلیلشون سخته. ای کاش می‌شد یه‌جوری بدون حرف زدن حرف زد.
دیالوگ برام سخت شده. سوال می‌پرسن درست جواب نمیدم. این چند روز زنگ می‌زدن برنمی‌داشتم.
افسردگی گرفتم.
بهت عجیبیه.
+ فکر کنم واضح شد که ناراحتی غلبه‌ی خیلی بیشتری داشته. گرچه پشیمانی در کار نیست.
+ هیچ قصد نداشتم در مورد این حجم از
باعث شرمندگی است اما چند روزیست که ننوشته ام. اگر بگویم فرصتش پیش نیامد دروغ گفتم. تا دلتان بخواهد وقت اضافه داشتم و اگر واقعا علاقه ای داشته باشید به چیزی، از کارهای دیگرتان می زنید تا به کار مورد علاقه تان برسید. اگر هم بگویم فراموش کردم باز هم دروغ گفتم. فراموش نکرده بودم. اگر چیزی را واقعا دوست داشته باشید فراموشتان نمی شود. راستش را بخواهید، حوصله ی نوشتن نداشتم. نمی دانم از متن هایم فهمیده اید یا نه اما موضوع ثابت من در تمامشان امید است و
ݗب گند زدم...
کنکور دکتری رو میگم.
سال پیش وقتی شروع کردم هدفم کسب رتبه یک بود. می‌خواستم بترکونم. از جلسه که بیرون اومدم گفتم رتبه‌ام زیر ۲۰ میشه؛ ولی ۱۰۹ شدم. انتظارش رو نداشتم. و البته هیچ تحلیلی هم ندارم. نمی‌دونم کجای کار رو اشتباه کردم. زمان کافی در اختیار داشتم؛ منابع مهم و اصلی رو هم خوندم. تست هم زدم. سر جلسه هم هیچ استرسی نداشتم. ولی آخرش...خراب شد. خراب کردم.
شهرستان که نمیرم. میخونم برای سال بعد. به امید خدا.
امیدوارم سال بعد نتیجه بگیر
هزار بار پتو رو کشیده بودم روی سرم و گریه کرده بودم . حال و حوصله هیچکس رو نداشتم ، اشتها نداشتم ، حرف نمیزدم ، فقط گریه میکردم . یه روز ، دو روز ، یک هفته ، دو هفته ، یکماه ، دوماه بود که حال و حوصله نداشتم ، دیگه دلم برای هیچ مریضی نسوخت ، دیگه از غم کسی غصه نخوردم ، وقتی رفتم ختم کسی اشکم در نیومد ، حتی ناراحت هم نشدم ! رویه زندگیم تغییر کرد ؟ نمیدونم . ولی دیگه دلم نخواست بگم بخندم ، قرار های دورهمی و بیرون رفتن رو پشت هم کنسل کردم ، یا رفتم مثل جغ
تو اینروزا،لبخندم محو شده ،کامم تلخه،جوری ک هیچی پر رنگش نمیکنه،هیچی شیرینش نمیکنه،انقد خستم که هرچی بیشتر میخوابم بیشتر بدن درد میگیرم....کاش تموم شه اینروزا،حق اردیبهشت نیس....
 
امروز نزدیک هشت و نیم خوابم برد و عصر با تگرگی ک میومد از خواب پریدم ولی باز خوابم برد تا هفت که یکم لشینگ بودم و بدن درد داشتم رفتم دوش گرفتم اومدم افطار کردیم و حس درس نداشتم،کتابم نداشتم و بیخیال شدم،و کلا اتفاق خاصی نیوفتاد جز اینکه درخت گیلاس محبوب جلو در خون
نمیدونم همه کسایی که تجربه زندگی خوابگاهی رو دارن این حسو دارن یا نه، اما من از وقتی رفتم خوابگاه تا لحظه اخر حضورم هیچ وقت اونجا احساس راحتی نکردم. کاری به بدی و خوبی اون دوره ندارم اما باعث شد من یه چیز جدید رو حس کنم و اونم اینکه تو خونه خودت بودن لذت داره. 
حالا بهش اضافه میکنم که تو خونه خودت بودن و بیکاری لذت داره.. شاید امسال از اول مهر تا الان حتی یه روز بی دغدغه نداشتم.. دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم واسه یه روز لش کردن تو خونه.. بلاخره رس
4 سال پیش،هیچوقت فکرنمیکردم اینقدر ذایقه ام عوض بشه که زیتون سبز دم دستم باشه و دونه دونه بردارم بخورم.به واقع زیتون جزو چیزایی بود که اصلا دوست نداشتم.مثل همه ی چیزایی که تا 3 سال پیش دوست نداشتم و الان میخورم.
واین مدل تغییرات تنها نمونه ی کوچکی از تغییراتی هستن که در طول زمان برای آدمها ایجاد میشه،بدون اینکه ادم حواسش باشه و اصلا متوجه بشه که چه اتفاقی داره واسش میوفته.
پ.ن:داریم به قسمت دوست نداشتنی تغییرات میرسیم.
پ.ن:ادما و چیزایی که تو ا
هر کسی باید  یک یا چند  جایِ خاص و دلبر داشته باشه ؛هرجای هم میتونه باشه ها ، کنار پنجره یا نشستن   توی حیاط خونه ،  صندلی خاصی توی یکی از کافه های شهر،  ، حتی تماشا گل ها  و درخت های باغچه و...
یک یا چند جایِ دلبر  داشته باشه ،که  وقتی ساز زندگی ناکوک میشه  ،وقتی آرامش درونی  مدام آلارم میده که رو به پایانِ .خودتو برداری و ببری اونجا.
 این چند روز ،هر روز صبح   با کِرختی تمام بیدارشدم .وتموم روز  حس و انرژی خوبی نداشتم .
 امروز صبح وقتی قیافمو ت
حس میکنم یه چیزی گم کردم. حتی نمیدونم این چیه که در من گم شده . ولی سعی کردم دنبالش بگردم.
رفتم کتابخونه و یه گشت سریع بین کتابا زدم.برعکس همیشه، حوصله نداشتم بینشون بگردم و کند و کاو کنم.
رفتم موهامو کوتاه کردم. خیلی هم کوتاه کردم. کاری که همیشه بهم انرژی میداد. حتی یک جفت از گوشواره های دوست‌داشتنی ام رو هم کل روز توی گوشم انداختم. ولی حسم عوض نشد. 
رفتم به کتابفروشی مورد علاقه ام و یه گشتی بین کتابا زدم. بازم حوصله نداشتم وجب به وجب کتابفروشی ر
هر سه چهار ماهی یه بار باید برگردم به اکانت اولیِ اینستاگرامم و خیلی چیزها رو چک کنم. چک کردن آدمایی از گذشته رو که تو این یک سال و خرده ایِ اخیر کوچک ترین ارتباطی باهاشون نداشتم(به علاوه اینکه اکثرشون تو همون چهارپنج سالی که میشناختمشونم هیچ نقش خاصی تو زندگیم نداشتن و تاثیری ازشون نگرفتم، دریافتی ازشون نداشتم) و البته یه شخصِ خاص. توی توییتر یه بار خوندم که جهاد بزرگیه که دیگه نخوای چک کنی اون آدم رو، آدمی که یک روزی در یک قالبی علاقه ای بی
نیست هوایی جز هوایت در هوایم/  مر میشود شود هوایی در هوایم؟
__
دیروز 5 نفر دیگه از دوستانمون رفتند:)امروز هم یه نفر دیگشون و هفته قبل هم یه نفر دیگه
دیشب خیلی مزخرف بود و اعصابم داخان،اون از دانشگاه که آخر رفتیم،این از خدمتمون که باز آخریمدیگه از دیدن رفتن ها خسته شدم، اونقدر به هیچ کدومشون وابستگی نداشتم که بگم آخ دلتنگشون میشم و از این بچه بازی ها، اینکه رفتند و من موندم فشار روم اومداونقدر اعصابمون خراب بود که دیشب هیشکی سمتمان نیامد:|
دیشب
سلام رفیق عزیزکارگر جان! در حق تو بسیار ظلم شد و باعث و بانی خیلی از آنها من بودم. اما به واقع قصد ظلم رساندن نداشتم. تو در موقعیتی قرار گرفتی که بدون سپر بودی و این از بی تجربگی و ایراد من بود که تو را در این موقعیت قرار دادم.حلال کن
به این فکر می کنم که این وسط نقش من این بود که راضی شوم. حق انتخاب نداشتم. کاری از دستم بر نمی آمد. اما اگر حق انتخاب داشتم و آن وقت امام زمان می گفتند باید کنار بیایی و انتخاب نکنی و مسائل را به من بسپاری، آیا گوش می کردم آیا اگر راه باز بود و جاده ی این راه دراز، من می گفتم حکم آن چه تو فرمایی ؟ به راستی ترسناک است.
صبح روز سیزدهم آبان یعنی سومین دوز از سفرمون صبح حدودای ساعت ۷ بیدار شدیمبا اینکه شب قبلش خیلی خوب نخوابیده بودم ولی تونستم بیدار بشم و اصلا هم احساس خستگی نداشتم......
روز سوم رو بعد مینویسم
اون روز و البته شبش یکی از بهترین شبای عمرم بود.....
دوستان چرا کم پیدا شدید جدیدا ؟ زمان کنکور هر روز  چراغ اعلان وبم حداقل ۳۰ تاش روشن بود و من وقت نداشتم  پست ها تون بخون الان  به زور  ۱۰ تا اخر شب!  که بیشتر هم گروه های  بی تی اس و ارمی ها هستند ؟ 
کجایید ؟ اعلام حضور کنید پلیز !!!!!
سارا دو روز بود سوالی نپرسیده بود و دیگه نگران شده بودم!
امروز پی ام داد و اسپیک های همدیگه رو تصحیح کردیم و بهم گفت لهجه م بانمکه! (خودش مشهدیه و رشته ش زیسته)
احتمالا منظورش لهجه ی گیلکی توی فارسی بوده :))
دفعه ی پیش بهش گفته بودم لغات کمی استفاده می کنه، این بار سعی کرده بود جملات بیشتری بگه.
تقریبا هم سطحیم، اما نکاتی که به هم میگیم گاهی به درد بخوره.
چهارشنبه رشت بودم، شهر کتاب رفتم و تخفیف 25 درصدی داشت. با اینکه قصد قبلی نداشتم اما دو تا کتاب
 
(بخشی از خاطره زهرا پناهی همسر شهید چیت سازیان)
 
حس کردم مادر خودش به این ازدواج راضی است، زیرا داشت معیارهای مرا برای ازدواج یادآوری می کرد. یکی دیگر از ملاک هایم این بود که همسرم رزمنده باشد. به مادرم گفته بودم دلم می خواهد کاری برای انقلاب بکنم. دوست نداشتم سربار جامعه باشم. هدفم این بود که با ازدواج با یک رزمنده در مسیر انقلاب باشم و به کشورم خدمت کنم.
 
گلستان یازدهم ص 73
دیروز بعد از دو ماه بغلش کردم باهم بازی کردیم قدم زدیم...همه ی این دو ماه کلافه و خسته بودم و انرژی نداشتم. با دستهای کوچولوش دستم رو گرفت و گفت: خاله میدونی چندصد ساله به من مهربونی نکردی! ترنم جزو بخش های خوشمزه ی جهان هست برای من.
من همچنان با ترس و لرز دکتر و پرسنل بیمارستان رو نگاه میکردم که در کمال تعجب دیدم قبول کردن و دارن منو برای عمل آماده میکنن. سوند گذاشتن اصلا درد نداشت. اسپاینال یعنی بیحسی از کمر هم اصلا درد نداشت. موقع زایمان هم بهوش بودم و همه چیز رو میشنیدم. صدای گریه نی نی رو که شنیدم خیالم جمع شد که سزارینم انجام شد. 
هیچ حس خاصی نداشتم فقط پرسیدم بچه م سالمه؟
که خدارو شکر جواب مثبت بود. پرسنل بیمارستان خیلی مهربون بودن. بچه رو بهم نشون دادن و بعد بردنش. با
از دست کسی که هیچ صنمی باهاش نداشتم...فقط زیادی دوسش داشتم..میدونی چیه رفیق؟تموم شدی..دیگه واقعا تموم شدی! هر چند که برای تو هیچ فرقی نداشت..اصلا معنی رفاقتو میدونستی؟ای بمیره این ماجده که انقدر بهت محل داد..که تهش فقط خودش شکست... 
 
 
خوش باشی رفیق..خوش...
بعضی مستی ها باهم جور در نمیاد
بهتر بگم ادم خیلی میره بالا
دوست نداشتم دیگه مشروب بهورم ولی نمیدونم چی شد فکر کردم راه خلاصی از فکر مستی هست
خوردم تا بیفکر بشم، خوردم که خواب برم ولی یک اتفاق خوب افتاد، تو اومدی دیشم ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
از روزی که اومدم هیچگونه تفریح دلخواهی نداشتم بیرون رفتن با همکلاسیهام منو خوشحال نمیکنه ، خوشحال میکنه ها .. اما مقطعی و گذرا
شارژم نمیکنه
من تفریحات خاص خودم رو دارم که با انجام دادنشون شارژ میشم و انرژی میگیرم واسه ادامه ی تلاشهام توی راه
و اما از روزی که اومدم فرصت انجام  هیچکدومو نداشتم
الان حالم بدجوری گرفته ست ... خیلی
مخزن انرژیم خالیه و خستم از اینکه همش خودمو گول زدم که اره اینم خوبه با فلان سرگرمی هم خوشحال باش و منتظر موندم و منتظ
با وجود کارهایی که دیروز کرده بودم، شش ساعت خواب خیلی واسم کم بود. تا ظهر سر کلاس چرت می زدم و درس رو نصفه نیمه فهمیدم. یکی از بچه ها می گفت دو سه ساله انواع کلاس ها رو میره و به نظرش این استاد خیلی سخت یاد می ده... تا یکم پیش فکر می کردم این بهترین مربی ایه که می تونستم پیدا کنم :/
وقتی رسیدم خونه داشتم میمیردم از خواب، تازه داشت چشمام گرم میشد که خواهری زنگ زد و گفت بعد از ناهار خونه زن داداشم دورهمی دارن و اگه دلم خواست برم. مادری که نبود و پدری هم
یادمه اون روز دلم گرفته بود 
می خواستم های های گریه کنم 
یه بغض وحشتناک داشت خفه م می کرد و دوست نداشتم هیچ کسی رو ببینم
از اون سالن زدم بیرون 
راه رفتم راه رفتم 
یادم نمیاد تونسته بودم جلوی اشکامو بگیرم یا نه 
باز شکست خورده بودم
باز جلوی یه عالمه آدم له شده بودم
فکرای آدما توی سرم می چرخید و لعنت می فرستادم به بخت و زندگیم 
یه لحظه به خودم گفتم آخه تا کی؟ تا کی قراره شکست بخورم و غرورم ریز ریز شه؟ تا کی؟ چند بار؟ من باید درست شم یا ...؟
واقعیت ا
سلام
بعد از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره بلاگم رو آپدیت کنم. می‌خوام بنویسم بعد از این همه مدت چه اتفاقاتی برام افتاد. فک کنم تا اینجا براتون نوشته بودم، که یه ترم دیفر کرده بودم، و منتظر ویزا بود. اما از اون به بعد این جوری شد:

برای ترم وینتر که ویزام نیومد، استادم با توجه به اینکه من خیلی خواستنی بودم، یه ترم دیگه اپلیکیشن من رو دیفر کردم. این رو هم بگم که دانشگاه آلبرتا (حداقل دانشکده شیمیش) یه ترم بیشتر دیفر نمیکنه، ولی به توصیه ی استادم، دیفر
سلام به همه دوستان گرامی
واقیعت اینه که یک مدتی هست یک دغدغه ذهنم رو به شدت درگیر کرده و جایی بهتر از اینجا برای مطرح کردنش سراغ نداشتم!
من دختری ۲۰ ساله هستم، سال اول پزشکی پردیس، سال اول که کنکور دادم با رتبه ۱۲۰۰ منطقه ۳ در رشته پزشکی پردیس مرکز استانی که توش ساکن هستیم و جزو دانشگاه های مطرح هست قبول شدم، اما خوب تصمیم گرفتم دو مرتبه کنکور بدم، اما متاسفانه سال دوم مشکلات زیادی پیش اومد.
از دوران عید به بعد مشکلات خانوادگی غیر قابل پیش بی
با سلام
من امروز میخوام از فواید تنهایی براتون بگم. بنده از دختری خوشم اومد و بهش پیشنهاد ازدواج دادم، این دختر هم قبول کرد ولی بهم گفت یه پسر دیگه تو زندگیش هست و به اونم داره فکر میکنه ولی بیشتر نظرش روی من مثبت بود. من قبل این دختر با هیچ کسی نبودم، این اولین دختر زندگیم بود. اما متاسفانه این دختر به من گفت که من تو رو دوست دارم ولی کامل هم نمیتونم اون پسر رو فراموش کنم و من هم بهش گفتم دیگه حرفی برای گفتن نمیمونه و بهتره که کات کنیم. اونم به م
سلام وقت تون بخیر
من دی 95 یه سوال مطرح کردم و بعد از اون تا امروز متاسفانه به خانواده برتر سر نزدم و هیچ سوال دیگه ای نپرسیدم، آخه سوال نداشتم! و اون موقع خیلی از عزیزان اومدن و راهنمایی های مفیدی کردن که الان بعد از 3 سال هنوز هم دعاگوی این عزیزان هستم.
الان رفتم صفحه ی سوالم رو به سختی پیدا کردم و اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که اون عزیزان هنوزم در سایت فعال هستند؟ 
من همونی ام که اون موقع 20 ساله بودم و دانشجوی یه شهر غریب با خانواده ای
خب امروز همون روزی هست که تنهاترینم و باید خودم رو بغل کنم. جدایی از ح سخت بود اما ارزشش رو داشت.
دیشب پریشان گذشت و خواب‌های مولکولی دیدم. 
الان به طرز عجیبی خوبم و البته تلقین هم می‌کنم که خوب باشم. مهم نیست خودم رو جمع می‌کنم من سخت تر از این رو هم داشتم و اگر نداشتم بذار بر سختترینشون هم غلبه کنم.
من می‌تونم.
فقط میتونم بگم وات دِ فاک امروز روز واقعا عجیبی بود با یه نفر که مشکوک به کرونا بود از نزدیک برخورد داشتم البته با اینکه هم اون ماسک و دستکش داشت و هم من ولی نمیتونم بگم که استرس نداشتم و ندارم که نکنه این ویروس تخمیو گرفته باشم. زمان همه چیزو مشخص میکنه.
بعضی وقت‌ها... نه، بعضی وقت‌ها که نه، در واقع خیلی وقت‌ها! حس می‌کنم که خدا دیگه اون خدای همیشگی نیست! فکر می‌کنم حوصله‌ش خیلی وقته که سر رفته و واسه سرگرمی خودش ما رو موش‌های آزمایشگاهی خودش کرده! مثلاً، یادتونه یه مدت کلاً ایران رفته بود روی مود تصادف و سوانح زمینی که حتی پل هوایی هم برای امنیت جواب نمی‌داد؟ یا این‌که یه زمانی فقط ایران رو برداشت و گذاشت روی یک موبایل نوکیا 1100 که همش در حال ویبره‌ست؟ یا اصلاً سوانح هوایی، فکر کنم توی ای
سلام به خانواده برتری ها
من دختری ۲۰ ساله م، از وقتی ۱۷ سالم بود عاشق یه شخصی شدم. یعنی ۳ سال. من با اون آقا رابطه ای حتی در حد ی دوست نداشتم فقط آشنا بودیم و میشناختمش، خودش و خانواده ش رو.
بخوام خلاصه ش کنم نشد!، نه اون چیزی فهمید نه من مستقیم و غیر مستقیم ابراز علاقه کردم با این حال عاشقش بودم تا وقتی فهمیدم اون آقا شخصی رو در نظر و قلبش داره ...، نمیدونم حسی که اون لحظه داشتم رو درک میکنید یا نه ولی یه جورایی شبیه حس پوچی بود ...، شکست عشقی شاید ب
باسلامی دوباره خدمت دوستان جان
قصه اونجایی به پایان رسید که منو پسر عموم عازم تهران شدیم .
من تا لحضه اخری که بخوام پامو تو اتوبوس بذارم از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم ولی لحضه ای که سوار اتوبوس شدم ودرها بسته شد و بسته شدن در منو از خونوادم جدا کرد سخت ترین لحضه زندگیم بود انگار دنیا داشت روی سرم خراب میشد ولی چاره ای جز قبول جدایی نداشتم و باورم شدکه دیگه باید این فراق رو تحمل کنم ،به هر ترتیبی بود مت روی صندلی کنار دست پسر عموم نشتم وتا س
می‌گم حالا شاید بد نباشه یه مدت به اینجا استراحت بدم. چند ماه گذشته حال بدی برای حروف ساختم و باعث شدم خیلی از چیزی که باید باشه، فاصله بگیره. تعارف که نداریم، دلیلش مشخصه؛ این مدت خودم هم اصلاً احوال خوبی نداشتم. می‌گم نداشتم چون خرداد و تیر شلوغی در راهه و احتمالاً این برام یه‌جور مُسکنه؛ یه‌جور مُسکن، و نه بیشتر.
تو این مدت نه از اون صفحه‌های سفید می‌آد روی وب (دروغ چرا؟ جدا از اینکه خیلی این کار برام ناخوشاینده، اصلاً بلد هم نیستم این ح
بنده دوستی دارم که قبل  ازدواجش افسردگی خیلیییی شدیدی داشت بنا به دلایل کاملا منطقی!این دستمون ازدواج کرده بود و دیگه من ازش خبر نداشتم تا اینکه یک روز تو خیابون مامانم رو دیده بود و شمارشو داده بود و گفته بود خاله تو رو خدا به نگین بگی بهم زنگ بزنه شب یلدا بود که بهش زنگ زدم و باهاش حرف زدم و متوجه شدم بارداره رابطمون ادامه دار شد و من بین حرف زدن ها متوجه میشدم که هنوز افسردگیش ادامه داره خوب بود اما کاملا خوب نشده بود هر از گاهی باهام درد و د
از جمله دوست داشتنی ترین مکالمه هام در حال حاضر اون قسمت از Big Bang Theory هست که Sheldon می گه من داشتم زندگیمو می کردم. شما منو ویروسی کردید با به فکر بودنم، حمایت کردنم، .... ، دچار احساس شدم. حالا وضعم اینه. اون موقع ها خوشحال تر بودم، بعدم می گه البته اون موقع ها احساس نداشتم، پس کی می دونه؟
می‌دونی؟ امروز اونقده راه رفتم، که یهو به خودم اومدم و بنر روی پل هوایی رو خوندم و شاید باورت نشه، یه لحظه قفل شدم. اینجا، نزدیک همونجایی بود که آره، که اسمش و سندش و وجب به وجب خاکش رو تصاحب کردی. مگه می‌شه اسم اینا رو بیارن و من هیچی یادم نیاد؟ جی‌پی‌اس زدم و دیدم فقط یه خیابون. رفتم. رفتم. رفتم. در جایگاه مناسبی وایستادم. نت زیادی نداشتم. یه «به‌درک» گفتم. من دنبال نمای خستگی بودم، یه خنده‌ی ***** **** نصیبم شد. نباید اینجوری بنویسم. سانسور می‌
بابا میگه :خدا تو قرآنش گفته ...سیروا فی الارض...
من هیچ وقت دوست نداشتم تو بمونی گوشه خونه...خدا رو شکر این اتفاق هیچ وقت برای تو نیوفتاده...از این به بعد هم...
و من ناگهان ...
_اجازه میدی برم انگلیس؟یا آمریکا ؟یا فرانسه ؟یاحتی ایتالیا...یااا حتی تر ...لبنان؟
بابا از حال عرفانیش خارج میشه و میگه ...دیگه روتو زیاد نکن!
 
چند وقتی بود که خودم رو خلع سلاح کرده‌بودم و توان جنگیدن نداشتم، تا این‌که امروز تو جلسه اعضای آزمایشگاه چندین بار پرسیدن: "به نظر شما این رو چی‌کار کنیم؟ چه طور پروژه رو زمان‌بندی کنیم؟" و یهو به خودم اومدم و دیدم که هه، انگار من بر خلاف تصوراتم نامرئی نیستم! :)))
 
پ.ن: مثل من نباشید، قبل از شروع و ازخودتون شکست نخورید.
بخشی از مغزم بهم میگه که من به قصه بهتری نیاز دارم. و فکر که می کنم می بینم من هیچ وقت قصه خوبی نداشتم... این طور فکر نکن که قصه خوبی می خوام برای گفتن به دیگران..نه.. تنها دلیلی که قصه خوبی میخوام اینه که به خودم یاداوری کنم که قصه های خوب برای من و ما ممکن اند... که اصلا قصه های خوب ممکن اند...
باید منتظر یک قصه خوب بمونم یا تن بدم به همین قصه های همیشگی؟
 
به ددلاین تحویل کارهای پژوهشیم نزدیک میشم و خیلی از کارها مونده. امروز برای یکی از کارها با شین صحبت می‌کردم. پذیرشش را برای دکترا گرفته و چند ماه دیگر می‌رود نیوزلند. چند روز پیش که با سین صحبت می‌کردیم، می‌گفت او هم دیگر دلش نمی‌خواهد برود. از جمع‌گرایی شرقی و ریشه دوانده شدنش در هویت و وجودمان می‌گفت و فردگرایی غربی. از تجربه‌های سخت مهاجرت و رفتن دوستانم می‌گفتم و او از پاره پاره شدن‌ها بعد از رفتن. امروز که صحبتم با شین تمام شد، ف
گفت دوتا فحش درست حسابی بهش بده. زنگ بزن با داد فحش بده و قطع کن. ایشون خیلی بیشعورن.
گفتم اخلاقی نیست زیبنده ی شان من نیست و ...
اما الان که خیلی گذشته میگم چند تا فحش و مقداری داد حقت بود. اما من دلش رو نداشتم. هنوز دوستت داشتم جرئت نمیکردم بهت از گل نازکتر بگم.
امشب حالم بده. خیلی. من چرا هیچی بهت نگفتم؟! مقادیری داد و بد و بیراه بهت بدهکارم. 
امروز متولد شدم
روزی خاصی نیست... ولی مثل روزهای قبل نیست!
شش روز دسترسی به اینترنت نداشتم... کی میدونه شاید هیچوقت متولد نمیشدم!
ولی بعد این شش روز هیچوقت مثل قبل نشدم حس کردم خیلی نانوشته دارم!
درسته شش روز خیلی نیست ولی بعضی ها میگن دنیا تو شش روز ساخته شده!!!
به ددلاین تحویل کارهای پژوهشیم نزدیک میشم و خیلی از کارها مونده. امروز برای یکی از کارها با شین صحبت می‌کردم. پذیرشش را برای دکترا گرفته و چند ماه دیگر می‌رود نیوزلند. چند روز پیش که با سین صحبت می‌کردیم، می‌گفت او هم دیگر دلش نمی‌خواهد برود. از جمع‌گرایی شرقی و ریشه دوانده شدنش در هویت و وجودمان می‌گفت و فردگرایی غربی. از تجربه‌های سخت مهاجرت و رفتن دوستانم می‌گفتم و او از پاره پاره شدن‌ها بعد از رفتن. امروز که صحبتم با شین تمام شد، ف
روز خوبی نداشتم روزی که قرار بود به جای اینکه رودان باشم مشهد باشم ،نشد بریم آقا نطلبید شاید لایق نیستم...
کلاسای
حفظ رو دارم میرم اما ضعف میبنم تو خودم بلد نیستم حفظ کنم با کلمات
ناآشنام نتونستم بخونم قرآپ رو حتی قرار شد فردا بخونم میترسم چرا توانایی
های من این همه کمه
هر بارررررررر که بابک میگه
تو هم که کلا یه دونه دوست داشتی توی کانادا
اون هم هر بار باهات یه دعوا راه انداخت قبل دیدنت و هیچوقت توی اون دو سال و نیم ندیدیش
و زیر همه قولهاش هم زد
هررررر بار که این رو میگه
من از خجالت آب میشم
و میخوام زمین دهن باز کنه و برم توش
کاش هیچوقت همچین دوستی نداشتم که بدقول و دروغگو باشه و من بابتش اینقدر خجالت بکشم.
اسمش پیمانه یسال از من بزرگتره ، دانشجو دکتراس ،میگه حقوقش ۶ میلیونه و گفت احتمالا بره از ایران
و من؟
من هیچی نداشتم بگم ، هیچی نبودم ، از چی بگم بهش؟از اینکه تازه میرم سال دوم دانشگاه با تفاوت سنی یسال؟؟ از بریز بپاش پولای بابام؟ از ولخرجیام؟ از تنبلیام؟ از ادعام؟
 
دمت گرم پیمان ،دمت گرم ،عجیب به دلم نشستی ،خدا پشت و پناهت باشه پسر 
‏همیشه خوب بودن، آدما رو پرتوقع میکنه 
‏تا جایی ک دیگه ناخودآگاه نمیتونن بهت حق ناراحت شدن بدن!
به من حق ناراحت شدن نمیدن چون خودم خمیشه وانمود کردم خوبم
و دوست نداشتم کسی از چیزی که تو دلم هست اطلاع داشته باشه 
متاسفانه 
ولی من خودم رو تغییر میدم انسان ها قابل تغییر هستن
نمی دونم چی میشه که گاهی دلم نمی خواد توی این وبلاگ بنویسم و مدتها بی خیالش میشم ... ولی بعد یه موقعی هم هوس می کنم بیام اینجا بنویسم ... 
مشغله های زندگیم خیلی زیاد شده ... خیلی خسته میشم ... توانم کم شده ... دیگه انگار حوصله و توان روحی هم ندارم برای خیلی از مسائل ... 
چند روزه که اصلا توی یه حال عجیبی هستم ... از روز اخر خرداد ریختم به هم ... هی سعی می کنم بی خیال باشم و غرق بشم توی همین روزمره های زندگی ... ولی گاهی به خودم میام میبینم یه اندوه عمیق و عجیبی
فکر کنم امروز دستگاه قلبم اندازه کل این 9 سالی که دارمشون( 7 سال اولی و دو سال دومی) پالس داده... امروز خودشو کشت از بس ویبره رفت و پالس داد و قلب منو متشنج کرد! :|
+ گاهی دوسش دارم گاهی ندارم. امروز دوسش نداشتم. دوست داشتم با کارور تو دستم بندازم زیر پوستم درش بیارم..  
چند ساعتی می‌شود که از من دور شده‌ای. از آغوشم که به دور نگرانی‌هایت تنگ می‌شد. از دست‌هایم که سرت را به سینه می‌فشردند. از دیدگانم که از تماشایت سیر نمی‌شدند. حالا که آرام یا شاید هم ناآرام به خواب رفته‌ای من بیدارم و به تمام شب‌ها و روزهای این چهل روز پیش رو فکر می‌کنم. به تو فکر می‌کنم که پاره جانی و از من دور افتاده‌ای. یک بار با صدایی که سراسر خشم و بغض بود گفتی که از اجبار بیزاری. از اجبار بیزاری عزیزکم و ناگزیر از من و از خانه دور شده
از اونجایی که خیلیا اطلاعاتمو میپرسیدن تصمیم گرفتم تو این مطلب همه چیو بگم.

همه من رو یه اسمarmy میشناسین من اولین بار این اسمو روز تولد شوگ تو سایت جیسوگ استفاده کردم .البته قبل از اون اسمی نداشتم.من چهارده سالمه  وتو یکی از شهرستانای کرمانشاه به اسم جوانرود زندگی میکنم.یه ارمی بوی متعصبم.به جز بی تی اس طرفدار هیچ گروهی نیستم.اسمم رامتینه.ممنون
«معنیش این نیست که دوسش نداشتم. معنیش اینه که راحت با موقعیت جدید کنار میام و خودمو خیلی اذیت نمی‌کنم. وگرنه کیه که ندونه من حاضر بودم هر کاری براش بکنم. انقدر دوسش داشتم که حاضر بودم تا آخر دنیا قدم بزنیم و اون جلو رو نگاه کنه و من نیمرخ تمرکز کرده‌اش رو...»
سلام
من رشته دبیرستانم تجربی بوده ولی دانشجو یکی از رشته های علوم انسانی هستم، الان دارم تلاش میکنم که پول هام رو جمع کنم تا پول مشاور و آزمون آزمایشی رو برای کنکور 400 جمع کنم و مطمئنم یه رتبه خیلی عالی میارم ... 
اما مسئله ای که هست اینه که من اعلام کردم که هدف هام نمردن و دارم براشون میجنگم، بقیه با توجه به چیزهایی که در موردم میدونن مطمئنن که به هر چی بخوام میتونم برسم. من هیچ کس رو به جز خدا پشت خودم نداشتم، الان دیگه دوستام و اون هایی که یکم
امتحان زبانمو ۲۰ شدم :))
تمام طول کارشناسیم یه دونه ام ۲۰ نداشتم خخخ
اینم فک کنم اولی و اخریش باشه طی دوده تحصیلی حاضر
به هر حال نمره مهم نیست مهم فهمه که اونم تو دانشگاه اتفاق نمیافته!!
ولی حیف پیشنیاز بود 
 
در جهت حفظ منابع طبیعی از سوالات و پاور و ... پرینت نگرفتم حالا کامپیوتر عزیز زغالیمو ک روشن میکنن بعد از اندک زمانی بوی سوختنی میده و خاموش میشه
سلام
ثانیه ها واقعا در حال گذرن و فقط باید زندگی کرد 
این هفته واقعا هم خودم پر حرف بودم و هم بچه ها شبا آخر شب میومدن با هم حرف میزدیم چقدر حرف توی این دو روزه بچه ها برام زدن هر کدوم به یه جور و حالی
درسا هم که واقعا دیوونم کردن بابا این حجم واقعا بی سابقه س بازم شکر
و اما جایی شنیدم که گفت دلتنگی زبان نفهم ترین حس دنیاست حالا هی واسش دلیل بیار
(ولی اگه تورو نداشتم تو دانشگاه چیکار میکردم چقدر خوب شد که توی عملیات بدر شرکت کردی چقدر خوبه که آ
1هیچوقت به اندازه ی الان امنیت خاطر از زندگی مشترک مون نداشتم. این آرامش و اطمینان وصف نشدنی ناشی از گذراندن اون دوران مزخرف و بد و پراسترس بود که خیلی ضربه بهم وارد کرد اما صبرم نتیجه داد و این روزها رو هم دیدم الحمدلله
2برای خاله جونم دعا کنید که بیمارستانه و برای دخترخاله عزیزم که همه ی کارها رو دوششه و دست تنهاست و خسته ی خسته..
 
سلام
از دفعه پیش که مطلب نوشتم مدت زیادری گذشته ناگفته ها اینقدر زیاد شده که این پست همت بالایی رو برای نوشتن میطلبه ! و قاعدتا تعداد ویرایش بالا.
از نزدیک شروع میکنیم
دیروز نتایج کنکور کارشناسی ارشد اعلام شد امسال چندان براش وقت نزاشتم و انتظار نتیجه خوبی رو هم نداشتم و همینطور هم شد رتبه ۸ هزار ! خیلی بد
این بازی رو دانلود و نصب کردم ولی به مشکل بر خورده بود، مشکلش رو حل کردم و خواستم به اون بنده خدا هایی که کمک می خواستم کمک کنم اما اجازه ارسال لینک دانلود نداشتم. بخاطر همین این مطلب رو به صورت موقتی میزارم.
http://bayanbox.ir/download/5421849417817758055/xlive.rar
به نام خدای دانا و توانا
توی کتاب فارسی دوم دبستان، یه درسی داریم به اسم کوشا و نوشا؛ هیچوقت حس خوبی به این درس نداشتم؛ هدفش قشنگه، اما متن خوبی براش ننوشتن. یه مُشت شعار تکه و‌پاره که به درد هیچ‌کجای روزگار امروزمون نمی‌خوره.
ادامه مطلب
سلام
من از زمانی که دبیرستان میرفتم عاشق پسری شدم و این عشق رو تا الان که بین ۲۷ تا ۳۰ سالگی هستم تو دلم نگهش داشتم. جرات گفتش رو نداشتم چون یه نسبت فامیلی دور هم داریم و فکر میکردم اگه بگم ممکنه آبروریزی بشه.
رابطه ما در حد دیدن تو خیابون بدون حرف زدن بود. کسی رو هم نداشتم که بتونم به صورت غیرمستقیم حرفم رو بهش بگم. گذشت و همین چند وقت پیش آی دی اینستاش رو خیلی اتفاقی دیدم. همون آی دی رو تو تلگرام سرچ زدم و تلگرامش هم پیدا شد. بهش پیام دادم و گفتم
 
همیشه وقتی به گذشته فکر میکنم یکی از لذت بخش ترین خاطراتم مربوط هست به سالی که برای شروع تحصیل تو دانشگاه از خانواده ام جدا شدم در حالی که فقط هجده سال داشتم و قبل از اون هرگز تجربه دور شدن از خانواده ام رو نداشتم.
ادامه مطلب
خدارا شکر که من را قابل ندانست که جوایز تحصیلی اعطا کند، علاوه بر این که دوست نداشتم بر خلاف دلم از این بنیاد که نسبت به آن کینه دارم چیزی بگیرم، مطمئن شدم که این بنیاد حقیقتا بنیاد پخمگان است و منِ ناراحتِ شورشیِ غیر سیستمی جایی در این مدرسه بله‌قربان‌گو پرور ندارم.
بالاخره خواب از سرم پرید بعد از چند ساعت خوابیدنو بیدار شدن. اگه من تا غروب بخش دو رو تموم نکنم مائده نیستم. والا این چه وضعش اینقدر کند پیش رفتمو تنبلی کردم. خب میتونه به این دلیلم باشه عادت نداشتم کتاب رمان چند وقت بخونم. خوشی زد زیر دلم اینجوری شد که تنبلی کنم فکر کنم حالا هی میتونم لفتش بدم. خلاصه که همین 
فقط میتونم بگم وات دِ فاک امروز روز واقعا عجیبی بود با یه نفر که مشکوک به کرونا بود از نزدیک برخورد داشتم البته با اینکه هم اون ماسک و دستکش داشت و هم من ولی نمیتونم بگم که استرس نداشتم و ندارم که نکنه این ویروس تخمیو گرفته باشم. زمان همه چیزو مشخص میکنه.
سلام
خوبین؟ خوشین؟
خیلی وقته به اینجا سری نزدم...
بعد از اینجا متاسفانه پیشرفت چندانی هم تو حفظم نداشتم...
دعا کنید خدا توفیق بده و برگردم به گذشته.
می خوام از اول شروع کنم؛ سفت و سخت تلاش کردن رو، نوشتن رو و تغییر رو...
می خوام یه آدم دیگه شم، به هر نحوی که شده...
من برگشتم و از این به بعد می خوام از اول شروع کنم و بنویسم...
دعا کنید بشود...
این چند روزه که پست نداشتم با گوشی می امدم با گوشی هم که چشما البالو گیلاس میبینه کاش پنل ریسپان بود چه سخته :/
موسم خرابه به سختی میشه نوشت میری صفحه باز کنی خودش صفحه رو میبنده :/ 
این همه بیو هم با همین موسه گذاشتم
+فقط بگم تا به الان بیش از هزار تا بیو گذاشتم دیگه کسی به ذهنم نمی رسه شما معرفی میکنید ؟؟
+نظرات به صورت خصوصی بفرستید
گرچه همیشه ندید میگرفتمش اما مدت زیادیه اینجا نوشتن احساس مفید نبودن بهم میده... روزمره هایی که به درد کسی نمیخوره و احتمالا حوصله تونو سر میبره. فرصت هم ندارم که روی چیزی وقت بذارم یا حتی همون فیلم هایی که میبینم رو نقد کنم.
نتیجه این که، بهتره تا حرف جدیدی نداشتم ننویسم و امیدوارم بر این تصمیم استوار بمونم.
ممنونم به خاطر همراهی و مهربونیتون :)
کی فکرش و میکرد شهری که برف تاریخی ۸۳ و بعدشم ۸۶ و پشت سر گذاشته حالا با نشستن کمتر از ۱ متر برف این چنین به عصر دایناسورها برگرده؟
من که فکرش و نمیکردم و عمرا انتظار نداشتم ملت همیشه در صحنه باز هم میون این بلبشو شروع به راهپیمایی کنن و گلوله برفی بر دهان امریکا بزنن .
منتظر حضور پرشور ملت غیور پای صندق های رای هم خواهم بود . رای من که صد در صد راننده لودر هستش . 
سلام دوستان
من دختری بالای 30 سال هستم، خیلی دوست دارم ازدواج کنم. خواستگار هم تا حالا تقریبا زیاد داشتم اما گزینه مناسبی هنوز پیدا نکردم.
حدود 4 سال قبل در کلاسی آقایی از من خوشش اومد. تایم اون کلاس کوتاه بود و در واقع ما چند بار بیشتر همدیگه رو ندیدیم. دو تا نکته هم بگم که این آقا از من کوچکتره (هر چند که اصلا بهشون نمیاد ) و دوم اینکه هر دو در مقاطع بالا تحصیل می کنیم.
روزهای اول کلاس من از رفتار ایشون متوجه شدم که از من خوش شون میاد اما حرف خاصی
سلام
امروز با توجه به این که تو فرجه‌ایم از لحاظ درسی بازده‌ام زیر ده درصد بود فک کنم! با دوستم یه سر به نمایشگاه ایران هلث و اینوتکس زدیم و فهمیدیم چیزی برا ما نداره :)) حتی یه شکلاتم تعارف نکرد کسی بهمون :| برگشتن‌مون با کمی گم شدن تو همون محوطه و دور قمری زدن همراه بود و بعد هم اتوبوسی که وسط اتوبان پیاده‌مون کرد، چون همون تازگی راهو بسته بودن و جای ایستگاهو عوض کرده بودن و راننده نمی‌دونست :/
بعد از ناهار (که اونم فهمیدم رزرو نداشتم!) رفتم پ
امروز حساب بانکیم صفر شد. یه صفر گنده. پیش خودم فکر کردم اگه پدری نداشتم که هر وقت و هر کجا مثل دست ِِ خدا روی زمین به دادم برسه اوضاع چجوری می شد! راستش نتیجه ی فکرام چیز ترسناکی بود..
+ خدا باباها رو حفظ کنه. باباهای دخترای شبیه به من رو بیشتر!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها