نتایج جستجو برای عبارت :

اینا رو میبینم اشکم در میاد

هیچ وقت مثل من خربازی درنیارین و آدرس صفحات تون رو به هرکس و ناکسی ندید!درسته که هرچی دوست دارم مینویسم اما آرامش اعصاب ندارم!برای کتاب خوندن الان بدترین شرایطه ولی من میخوام برعکس عمل کنم.خوب حس میکنم چه قدر ف.ح تحت فشاره و خودمم همینطور،امروز در حین خندیدن اشکم ریخت،آره من اکثر اوقات از شدت خنده اشکم در میاد اما این دفعه خیلی فرق داشت.آدمم بلاخره دلم میشکنه نیاین جلوی من از روابط تون بگین.حسودیم نمیشه فقط اعصابم از خودم خورد میشه که نصفِ ش
سرم گذاشتم روی بالشت اشکم اومد پایین دلم خواست میتونستم و میشد به ژینو پیام بدم و بگم امشب واقعا از ته دل برای اولین بار احساس دلتنگی شدیدی نسبت بهت کردم،اونقدر که اشکم ریخت بعد اون تابستون لعنتی امشب اولین بار بود که بغض کردم بابت اینکه دیگه دوست نیستیم و ازت بدم میاد.
واقعا چی میشه که این میشه؟دلم تنگ شده واسه خیلی چیزا خیلی چیزا هیچکس نمیتونه بفهمه چقدر اشک دلشون میخواد بریزن پایین از چشام،بچه شدم میبینین؟.من خیلی چیزا از دست دادم که هنو
خداحافظ تو.
با اینکه هنوزم...
خداحافظ تو 
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه.
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو
قرارمون نبود تنها تنها بری تو
قرارمون نبود بی تو بمونم
قرارمون نبود فاصله باشه
قرارمون نبود بی تو بخونم
خداحافظ تو
خداحافظ تو 
میسوزوندم آتیش خاطرات
خداحافظ تو
تا قلبم به تنهایی عادت کنه
تا اشکم به چشمام خیانت کنه
خداحافظ تو...
باسمه تعالیحاج قاسم سلیمانیمن نمی دانم چرا اشکم شده آبی رواناین خلوص حاج قاسم باعث حزنی چنانمن که باشم وصف او گویم سخن یا گفته ایاو قیامش چون حسین ابن علی در این زمانیاد او ،افکار او، چون راه زهرا و علی استمردم ایران چه زیبا پاس می دارند از آنعلت اصلی که شد باعث، شوی سردار دلدر خلوص است و ریاضت با درونت بی گماناو شهیدی دیگر از یاران جدش کربلاسید و آقای ما باشد قاسم در میاندر قیاس کشتگان کربلا، عاجز منمآنچه ماند از جسد ،انگشتر جدش چه سانوعده
لواشک های میوه ای که اتفاقا بدمزه هم هستند اتفاقا گران هم شده اند اما من هنوز از آنها خریداری کرده و فحش داده و میخورم. شاید هم خورده و فحش داده و خریده ام. شاید هم فحش داده و نخریده ام. تنها با چشمانی حسرت بار رد شده و به خود دلداری داده ام که در هر صورت بدمزه است. 
دلم گرفت بود ،میخواستم برم هم چیزی که لازم داشتم رو بخرم هم یکم قدم بزنم اما به جونم زهر شد ،اخه این چه کشوریه اول یه پرشیا سفید  گیر داده بود بهم بعد یه جوونک لات ، اشکم در اومده بود به سوپر مارکت سر کوچه پناه بردم که دست از سرم برداره ،بعد هم که رفت تا خونه دویدم ، هنوز هم دلم گرفته دلم میخواد زار بزنم از این شرایطی که دارم ،هر دفعه هیراد گفته بود قبل هفت نرو بیرون گوش نداده بودم این هم شد نتیجه اش ... 
چقدر از خودم ناراحتم. از خودم می‌پرسم که در سه سال گذشته با خودم و زندگی‌ام چه کرده‌ام و جوابی ندارم.
در گروه پنج نفره دوستانم حرف می‌زنیم و همه چیز قاطی می‌شود و حرفی را به دل می‌گیرم. اشکم سرازیر می‌شود. بیشتر از پیش درمانده شده‌ام و می‌پرسم با خودم چه کار کرده‌ام؟
نمی‌دانم.
نمی‌دانم.
اشکم بند نمی‌آید. کاری از دستم بر نمی‌آید. رهایش می‌کنم که سرازیر شود. یخ می‌کنم. سعی می‌کنم به خودم مسلط شوم. کمی صبر می‌کنم، سرخی و تورم صورتم کم می
پنجره‌ی اجرای کویین را بستم و 7 دقیقه با آهنگ Wearing The Inside Out پینک‌فلوید روی تخت دو نفره گریه کردم. تصور می‌کردم که هست و همانطور که خودش دوست دارد روی صورتم دست می‌کشد، اشکم را مزه می‌کند و بعد می‌گذارد تا من نیز اشک‌هایم را مزه کنم.
 
پ.ن 1: این چند روز کجا بودم؟ اتفاق‌های زیادی افتاد. بالاخره قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم. برایتان خواهم نوشت.
پ.ن 2: کامنت‌هایتان پیش من محفوظ است. به زودی جواب می‌دهم.
تکست آهنگ حال دلم ادوین
حالِ قلبم بی تو تعریفی نداره میشه برگردی
نمیدونم بهم کاش بگی چرا با دلِ من سردی
نم زده چشامو تو که میگفتی داری هوامو
بیا برس به دادم
اگه میشنوی صدامو
وای از این زمونه
حالِ دلمو هیچکی نمیدونه
غم دوریت داره منو به آتیش میکشونه
جایِ خالیت داره
قلبمو از جا میکنه
خیسِ اشکم دو تا چشمام این حالِ منه
کی به جای من داره
سر روی شونت میزاره میخونه
بی تو اینجا یه گوشه
این دلم میپوسه
این فاصله برام
یه چی مثل کابوسه
سرد و بی روحه
این خ
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی رشت بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود 
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
قبلا نوشتم نمیتونم اشک بریزم .خشک شده و سوخته:/الان میتونم...ولی فقط واسه احمقانه ترین چیزا...چیزهایی که از قلبم نیست...مثلا ممکنه پام بخوره به میز اشکم بزنه بیرون:|یا درمورد یکی بخوام حرف احساسی بزنم صد بار صدام میگیره چشمم خیس میشه..ولی امکان نداره وقتی صدای شکستن قلبم میاد اشکم بیاد:/فقط بغضم باد میکنه...ازم خودم بدم میاد ...ولی باید خودمو دوست داشته باشم..مگه غیر از خودم کسی دیگه رو میتونم بشناسم؟یا کسی میمونه واسه ادم؟اگه قرار باشه خودم واسه
بشدت حس میکنم اختلال دوقطبی گرفتم.
گاهی انقد غمگین و تنهام ک هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه.
و گاهی انقد سرخوش ک بقیه رو هم میخندونم با خل بازی طورها م.
انقدر زودرنج و حساس و شکستنی ک اشکم دم مشکم منتظره ...
و هیچکس نمیدونه.
و همه میگن چرا انقد خسته ای.
انقد میخوابی؟
انقد سردرد...
چرا من از یه سوراخ دو و حتی سه بار گزیده شدم؟
چرا اجازه دادم؟


+حال آوا:
#حاصل عمر #همایون شجریان
#کجا باید برم #روزبه بمانی
بسم الله الرحمن الرحیم ./
امشب بیشتر از همیشه با هم بازی کردیم ... داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه ...
گفت برا عمه اومد ...
مامانش گفت چی؟
گفت خانومه کو ؟
گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟
مامانش گفت دختره ؟
گفت اره ...
مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی ... خندیدیم ... 
خندیدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)
+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه
بسم الله الرحمن الرحیم ./
امشب بیشتر از همیشه با هم بازی کردیم ... داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه ...
گفت برا عمه اومد ...
مامانش گفت چی؟
گفت خانومه کو ؟
گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟
مامانش گفت دختره ؟
گفت اره ...
مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی ... خندیدیم ... 
خندیدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)
+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه
یکی از بدترین خصلت های خاله پری  شدن اینه آنچنان روح و روانت رو بهم میریزه که یادت میره بخاطر چی اینهمه افسرده ای و دقیقا وقتی بهتر شدی یادت میاد , الان دلم میخواد گریه کنم چون درد جسمی ندارم همش حواسم پرت  میشه چرا ناراحتم بعد یادم میاد چمه, و بازم اشکم دم مشکمه و گریه م میاد, خب حالم خوب نیست , و اینکه در حد ترکیدن ورم کرده کل بدنم خخخخ
آدم حواسش نباشه تا مرز خودکشی میره
هزار بار پتو رو کشیده بودم روی سرم و گریه کرده بودم . حال و حوصله هیچکس رو نداشتم ، اشتها نداشتم ، حرف نمیزدم ، فقط گریه میکردم . یه روز ، دو روز ، یک هفته ، دو هفته ، یکماه ، دوماه بود که حال و حوصله نداشتم ، دیگه دلم برای هیچ مریضی نسوخت ، دیگه از غم کسی غصه نخوردم ، وقتی رفتم ختم کسی اشکم در نیومد ، حتی ناراحت هم نشدم ! رویه زندگیم تغییر کرد ؟ نمیدونم . ولی دیگه دلم نخواست بگم بخندم ، قرار های دورهمی و بیرون رفتن رو پشت هم کنسل کردم ، یا رفتم مثل جغ
سلام من تقریبا سه روز نبودم و حالا که برگشتم اول از همه رفتم سراغ بهار...
گشتم ولی توی وبلاگایی که دنبال میکنم پیداش نکردم...
از طریق پیوندام رفتم تو وبش ولی گفت این صفحه پیدا نشد...
داره اشکم در میاد

شما میدونین بهار کجاست، بدجور نگرانم
مثلا من بگویم:
منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من 
طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من 
یا بگویم:
مشعلی در دست بادم حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم این چنین آشوب نیست
و تو بگویی:
 هان مشو نومید چون واقف نیی از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور
یا چه می دانم مثلا بگویی: 
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...
و من روشن شوم، لبخند شوم، جوانه امید در دلم شکوفه بدهد!
 
* لاهوتی.     
رهی، انسیه سادات هاشمی، حافظ  
 
الان فک کنم یه ماه شده ک ما کاملا قرنطینه ایم، و مهم ترین دلیل سرسختی بیش اندازه من بابامه،چون هم مشکل قلبی داره هم تنفسی هم سیستم ایمنی ضعیفی داره و این نگرانیمو چن برابر میکنه ،و ب همین خاطر همه مراقبن این در حالیه ک اسیب پذیر ترین عضو خونواده که همه کلی نگرانشن باید بره همش سرکار، من دیگ از غصه و نگرانی نمیدونم باید چیکار کنم و هر لحظه تو استرسم اشکم سرازیر میشه ،،،کاش اداراتم کامل تعطیل میشد و ما ازین وضعیت در میومدیم  ...
 خدایا خودت همه ر
توی رویاهام، یک پسر داشتم بزرگش می‌کردم بهش درس شهادت می‌دادم بعد می‌شد سرباز رکاب حاج قاسم. حاجی بهش یاد می‌داد یک سرباز امام زمان چطور باید باشه؟ میگفتم پسرم هر چی سردار میگه گوش بده دل بده کم کسی نیست. حرفاشو بذار روی چشمات...
صبح بیدار شدم تا حالا اشکم بند نمیاد چطور باور کنم نبودنتو؟ چطور باور کنم رفتنو؟ چیزی جز شهادت حق شما نبود.
دارم رویاهایی که بافته بودم پنبه می‌کنم پسرم بی سردار موند
توی اطرافم چهار تا دوست هستن که نگم براتون
اختلافشون صفر تا صده، مثلا همین امروز بعد از کلاس، میخواستن چیپس بخرن (یکیشون نمکی دوست داره، یکی پیاز جعفری، یکی سرکه ای و اون یکی هم فلفلی...)
نفری هزار گذاشتن وسط و یکیشون میخواست بره چیپس بخره، ازشون پرسید چه نوعشو بخرم؟
ادامه مطلب
رسید بالای سرم؛ وقتی مشغول مردنم بودم. اشکم را دید و دستم را گرفت. زیر سرم بالش گذاشت و به حر‌ف‌هام گوش کرد و بعد بلندم کرد برد پیش خودش. تا شب تنهام نگذاشت. حرف زد و سکوت کرد. مستاصل شده بود که باید چه کار کند... شب که شد آمد بالا و جای همه چیز را عوض کرد. مبل و میز و تابلو را جابجا کرد. تختم را گذاشت روبروی یک پنجره که هوا داشته باشم. شش تا گلدان آورد و چید کنارش. گفت "چشمتو که باز می‌کنی یه چیز زنده غیر از خودت ببینی! بهشون سلام کن". 
آه مادر... کاش
مدیر اداره دوستم مردی بسیار تیز بین، سخت کوش و سخت گیره. البته مرد خیلی خوبیه اما خیلی انقلابی و ولایتی و این حرفها نیست. حداقل همکارانش چنین چیزی نمی بینند. 
امروز می گفت: در اداره مدیر داشت با همکاران حرف میزد صمیمانه که شنیدم میگه: 
روز جمعه تا خبر شهادت سردار رو شنیدم بعد از مدتی متوجه شدم صورتم خیس از اشکه!
اصلا خودم هم نفهمیده بودم بی اختیار اشکم سرازیر شده بود. همون موقع از خودم پرسیدم:
          این مرد چه کرده که تو هم که هیچ ارتباطی با ا
عجیبه. می‌گن محبت از شناخت میاد، ولی می‌تونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمی‌شه، این غمی که هر لحظه تازه‌تر می‌شه، این که امروز صبح فهمیدم نمی‌شه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریه‌های بی‌صدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو می‌دونستم یا همین الان می‌دونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی... غصه‌م تموم نمی‌شه انگار...همهٔ روضه‌ها انگار ا
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی بینی دردی که نم
سلام 
داشتم رنکینگ بهترین بلاگ های blog.ir رو نگاه میکردم که تو وبلاگ tobe94.blog.ir یه متن فوق العاده زیبا رو خوندم !
من خودم وقتی این متن رو میخوندم همزمان داشتم آهنگ مورد علاقم رو هم گوش میدادم ، و انقدر تحت تاثیر قرار گرفتم اشکم در اومدم و همینطور کلی انرژی گرفتم .
این متن رو حتما با دقت بخونید و یا اگه دوست داشتید اون رو کپی کنید و هر وقت احساس کردید که اعتماد به نفستون پایین اومده یه نگاه روش بندازید !
خب بریم سراغ متن ...
ادامه مطلب
از بس بغضم سنگینه که «اشک ها» با هم دعوا دارن کی اول بره یه هلهله همه دنبال تصاحب این مِیدونن و این ادامه داره و بغضه تو گلوم میمونه این اون وقتیه که دیگه امیدی به زندگی ندارم . اون وسط یه اشکی هست خیلی اروم و بی خبر بدون هیچ حرفی تنها میاد بیرون تنها قل میخوره و خیلی راحت بایه پوزخند پاکش میکنم و برمیگردم به اونایی که ارزش منو خورد کردن میگم مهم نیست مهم اینکه خودم میدونم ارزش دارم.
« عاشق اون اشکم که تنها اومد و اروم اروم اومد و راحت پاک شد» 
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
گفته بودم خوابم نمیبره، لالایی خوند صداشو ضبط کردم.  لالایی شو حفظ بودم همیشه ولی ضبطش کردم. واسه روزهای تو خوابگاه. 
 از ۱۸ تیر خوابم نمیبره ولی گوش نمی کردم تا همین امشب و همین نیم ساعت قبل، وسط تاریکی و خیره شدن به صفحه ی گوشی، وسط فرستادن دکلمه های چارلز بوفسکی، پرنده ی آبی.
حماقت کردم! وسط صدای ضبط شده می خنده:) وسط صدای ضبط شده اشکم سر می خوره زیر بینیم و بوی عطرش میاد... و فقط زمزمه می کنم که آسمون از توی سنگ سرد روی جسمت پیداست. به گنجشک ها
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت  /  آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت  /  جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع  /  دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است  /  چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد  /  خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست  /  همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا
درخلوت دل گریه کردم کربلارا/آگاه کردم درمصیبت مبتلارا/اشکم شده جاری برای حضرت دوست/یکدم تکاپوکرده ام وصل خدارا/براهل بیت پاک احمد اشک ریزان/حاضر شدم بادیده ودل نینوارا/این تیر گریه میزند هردشمن دین/کردم رفاقت شیعیان باولارا/باچشم دل دیدم یکایک آن شهیدان/تقدیم کرده جان شیرین آشنارا/درعلقمه غوغای دیگر بود برپا/عباس داده درس زیبای وفارا/برروی تل زینبیه خواهرش بود/دارد روایت میکند شورعزارا/آتش گرفته خیمه ها سجاد تنهاست/یارب دگرگون کن درآن ص
روزهای سخت و پرچالشی و میگذرونم...خیلی سخت... از همه بدتر، دوری از خانواده اذیتم می‌کنه....این چند روز هی اشکم در اومده و میاد... فقط کافیه کسی بهم چیزی بگه.... دیروز صبح که بالشم خیس بود... الان هم در مرز خیس شدنه... ولی خودمو به زور نگه داشتم گریه نکنم...
ولی می‌دونی، شاید امتحانه باید خودمو محکم کنم... خیلی محکم... 
*حال خوب این روزهام فقط خداست... خدای مهربون و بزرگ که با فکر کردن بهش آروم میشم... 
ولی از یه چیزی هم میترسم... از اینکه این گریه هام ناشکری ب
اعصابم خوردده...23روز دلتنگی
خیلی حس بدیه
عزیزتراز جانم دلم برایت تنگ میشد...لعنت به قوانین و تقویم مسخره ی ایران که همش تعطیلیه
اههه....نمیدونم این رئیس روساش کارو کاسبی ندارند که انقدر تعطیلات میزارند
همین کارارو میکنند که مملکت رو به گند کشوندند و دیدن مارو هم نابود کردند
بابا من نخوام 23روز ازش جدا نباشم چه کنممم...:(
هوووف اعصابم به شدت داغونه،دقیقا از فردا نمیبینمش تااااا17فروردیننن1398...
ازاین بدتر هم مگه میشه:(
امیدوارم که بتونم ببینمش..کم
#شیر:شیر می باید بوددر این راز بقای دنیاگربه ی دست آموز استشیرِ در سیرک  #نان:- به کودکان زباله گرد: به دنبال نان ته مانده ایستکه جامانده بوددر سفره ی نان دیگران   #اشک:اشک هایم بند نمی آیدجای خالیت  پر می شود هر روزبا نم نم اشکم  #قطار:زنی در قطارپشت پنجره های غبار گرفتهبه نظاره ایستاده بودنمی‌داند مقصدش کجاستکاش ایستگاه بین راهی نداشتاین قطار پر تردید  #نهنگ:نهنگ به گل نشستعشق دریاساحل نشین کردنهنگ را #سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)#شعر_سپکو
احساس پوچی عجیبی دارم.
هیچوقت فکر نمیکردم اینطوری بتونم بیخیال یه سری چیزا بشم.
چیزایی که با نبودشون داغون میشدم.
چیزایی که یاداوری شون منو اذیت میکرد اما حالا.
من به راحتی بیخیالشون شدم.
این پوچی رو میفهمی؟ 
مسخرست! با چندین نفر حرف زدم و هیچ‌کدومشون نتونستند قانعم کنند کارم اشتباهه یا بهتره بیخیالش بشم اما الان، فقط چند کلمه‌ی کوتاه اشکم رو در اورد و باعث شد قید همه چی رو بزنم.
واقعا کلمات تاثیرات فوق‌العاده‌ای دارند.
 
 
پ.ن: "امروز متوج
نمیدونم میدونی چقد سخته یا نهولی خوندن معماری کامپیوتر و همزمان فکر کردن به اینکه چجوری بهش بگم ازش دلخورم چجوری بگم دارم از حسودی میترکم چجوری بگم دلم میخواد یکی محکم بزنم تو صورتش و علاوه بر همه ی اینا حواسم باشه اشکم نریزه چون حوصله جواب پس دادن ندارم، باعث میشه احساس کنم سلول های قلبم داره دونه دونه از هم جدا میشه.
.
.
به تک تک آدمایی که هرروز میبیننش حسودیم میشه.
به هم کلاسیاش، به هم اتاقیاش، به استاداش، به همشون...
از همشون سخت تر اینکه هی
امشب داغونم... خیلی داغون 
انگار که تمااااام دنیا خراب شده روی سرم... ولی گریه ام نگرفت.. نمیدونم چرا گریه ام نمیاد... درعوض تا دلت بخواد خندیدم، انقد که دوستام نگرانم شدن.. رفتن واسم آرام بخش آوردن.. باورت میشه!؟ 
امشب حال اون شبی و دارم ک فهمیدم عاشق شدی... همون شب با همون استوری لعنتی فهمیدم! 
اون شبم خیلی خندیدم عین امشب یادمه دقیقا...
انقد حالم بد شد که قید ادبیات 3 واحدی و زدم... اون شبم فقط میخندیدم ولی کسی نفهمید خندم از درده نه از سرخوشی
امشبم
امشب داغونم... خیلی داغون 
انگار که تمااااام دنیا خراب شده روی سرم... ولی گریه ام نگرفت.. نمیدونم چرا گریه ام نمیاد... درعوض تا دلت بخواد خندیدم، انقد که دوستام نگرانم شدن.. رفتن واسم آرام بخش آوردن.. باورت میشه!؟ 
امشب حال اون شبی و دارم ک فهمیدم عاشق شدی... همون شب با همون استوری لعنتی فهمیدم! 
اون شبم خیلی خندیدم عین امشب یادمه دقیقا...
انقد حالم بد شد که قید ادبیات 3 واحدی و زدم... اون شبم فقط میخندیدم ولی کسی نفهمید خندم از درده نه از سر سرخوشی
امش
یادم نمی‌رود که اسفند سال نود و هفت به تنهایی داشتم با مرگ عزیزی کنار می‌آمدم. یادم نمی‌رود که تنهایی را با گوشت و خون و استخوان حس می‌کردم. یادم نمی‌رود که دلتنگی نفسم را بریده بود. یادم نمی‌رود که فلوکسیتین اثر نمی‌کرد. پتوی گرم اثر نمی‌کرد. سرما تا مغز استخوانم دویده بود. یادم نمی‌رود که احساس رهاشدگی، بی‌پناهی در بند بند وجودم رخنه کرده بود. یادم نمی‌رود که اشکم نمی‌آمد‌. خالی نمی‌شدم. آغوشی نبود. صدایی که نمی‌گفت آرام باش. گوشی ک
از چند روز پیش شاید نه ام به بعد یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا کندی کراش بازی می کنم یا تتریس جورچین می کنم یا وقتی از زور درد گردن دستم را می بندم و آویزان گردنم می کنم و دیگر کار خاصی ندارم انجام بدهم گوله گوله اشکم سرریز می شود. دقیقا هم نمی دانم چه مرگم است. هی به ذهنم خطور می کند اگر چنین بود چنان می کردم. اگر فلان بود بهمان می کردم. اگر می شد.. اگر می توانستم.. و از این دست افکار هی در ذهنم متبلور می شود و از چشمم فرو می چکد.
بنده پس فردا کله صبح‌آزمون آ پ دارم،کمی درسای عمومیش
روخوندم،استرس دارم ! بعداینکه درسای تخصصیش‌رونگا 
میکردم اشکم درمیومد ،دیگه خلاصه افسردگیم گرفتم 
وبرای فرار از این وضع میخام برم دوتاشیرینی خوشمزه ساده بپزم
یکیش‌لوز نارگیل یکی دیگشم باسلق اناری ^_^ 
 
... یکیشون عید نوروز و
یکیشون عید فطر ... پدرِ مادرم که جانِ ما نوه ها بود و با رفتنش غم بزرگی
رو برامون گذاشت ... بعد از یکسال و پنج ماه ، خوابش رو دیدم .... همزمان
با اذان صبح ... همین که خواست باهام حرف بزنه ... مامان بیدارم کرد برای
نماز صبح .... با گریه از خواب بیدار شدم ... هنوزم که مینویسم اشکم روان
است .... دلم برایش تنگ است ... کاش بود ولی نیست ...
پست پایین که
نوشتم ... پارسال شب قبل از فوتش ، هممون خونه موسیو و مادام داکتر بودیم
... دیشب عکسامون رو نگاه
این زمین و این سما هم از ازل مال خداست،
جسم ما جزء زمین و روح ما جزء سماست.
هر که م یافتد ز پا، بازیچة دست کسیست،
برگ افتد از درخت، بازیچة باد صباست.
من که از پای روان ماندم، بشد اشکم روان،
اشک چشم من روان از طعن ههای نارواست.
هر خطای من نصیب قسمت پیشانی نیست،
هر خط پیشانی ام گرچه نشانی از خطاست.
از بنای هستی ام خشتی کند معمار وقت،
هرچه بنیادش گل، آن ناپایدار و بی بقاست.
از سیه کاری اگرچه سرمه شد بالای چشم،
نور مهرا هم ببین که عاشق ظلمت سراست.
  تیغ
پقتی خبر را خواندم، کسی را ندیدم تا احساساتش در من القایی ایجاد بکند، شوکه شدم، خشمگین شدم، اشکم درآمد، نفرت در من شعله کشید.
مادرم از در آمد، نمی دانم چرا، به او گفتم خبر را، دو دستی به سرش کوبید، خشمگین و اندوهگین شد، زار زار گریه می کرد. به همسرم زنگ زدم، صدایش بین گریه هایش به من فهماند که او هم خبردار شده...
برای محبوب شدن، گاهی ظاهر آراسته می کنیم، نقش رفتار خوب از خودمان درمی آوریم روی محوری بین صدق صددرصد و کذب و رودربایستی و مردم داری و.
من نوکرم! رسم وفایم را ببینیدتمکین بی ‌چون و چرایم را ببینیدگفتند: این دیوانه آخر رعیت کیست؟در کربلا فرمانروایم را ببینیددیوانگی این است؛ اما بندگی چیست؟شهر نجف باید خدایم را ببینیداحساس غربت در حرم معنا نداردشاه غریب آشنایم را ببینیدمشهد برات کربلایم را گرفتمتأثیر ذکر "یا رضا"یم را ببینیددل بستم و شد کعبه‌ام شش‌گوشه‌ی اودر سینه‌ام قبله‌نمایم را ببینیدجز خانه‌ی ارباب را مَحرم ندانمبی‌چاره‌ام؛ دست گدایم را ببینیدناگفتنی‌ها را فق
+سلام. 
اگر مشکلات بندگان خدا اومد پیش شما پسش نزنید!  استقبال کنید ازش. تحویلش بگیرید. براش وقت بذارید. این گرفتاری هایی که خدا ارجاع میده به ما، همش نعمته. گره گشایی هنره. دلسوزی شرافته. غصه خوردن برا درد مردم نشان آدمیته... ربطی به پول داشتن و نداشتن نداره. گیرم که تو بضاعت نداری، خب زبون که داری، اعتبار و آبرو که داری. برا خودت نه اما برا دیگران که میتونی گدایی کنی... 
آه 
برای یکی دو تا گرفتار و زمین خورده ی شریف و باآبرو  تو این روزا شاید به 50
✅ عتاب برزخی 
♦️علامه حسن‌زاده آملی (حفظه‌اللّٰه):
آمل در مسجدی مشغول درس و بحث و اقامه نماز شدم. روز دوم که پس از نماز به منزل آمدم، پس از خوردن ناهار آماده استراحت شدم ولی بچه ها با سر و صدا و بازی نگذاشتند و من که خسته بودم با بچه ها و مادرشان دعوا کردم در حالی که نباید دعوا می کردم، در محیط خانه پدر باید با عطوفت رفتار کند، لذا پس از لحظاتی ناراحت شدم به حدی که اشکم جاری شد.
از خانه بیرون رفتم و مقداری میوه و شیرینی برای بچه ها خریدم تا شای
امروز روز خوبی نبود چون کم کار کردم یه کم از کتاب یه کم زبان یه کم فرانسوی یه کم دفتر استاد... همشون فقط کم. حوصله ام به کار کردن نمیره هم الان. حالم بد شد دوباره خلقم اومده پایین چون تا تقی به توقی میخوره اشکم در میاد. نمیدونم چیکار کنم درست بشه. راستی برای فردا نهار که میرم کتابخونه میخوام غذا درست کنم. بعد از مدتها ماکارانی. شاید از لاک خودم بیام بیرون شایدم سر گرم خودم بشم. بگذریم. 
یه جوش بالای لبم زدم اینقدر درد میکنه که نگو خب دخترم تو که مید
حرفی نمونده دیگه، از چی بگم برات
اشکم روونه دیگه، از چی بگم برات
من بی تو غمگینم ،از چی بگم برات
من مرغ آمینم ،از چی بگم برات
من بی تو میمیرم،از چی بگم برات
از زندگی سیرم،از چی بگم برات
ای تک ستاره ی شب تاریک قلب من
تا میرسی به جاده ی باریک قلب من
مثل درخت در دل من ریشه میزنی
وقتی که میشود به تو نزدیک قلب من
از روز بارونی،از چی بگم برات
با من نمیمونی،از چی بگم برات
وقتی که دلتنگم،از چی بگم برات
یه تیکه از سنگم،از چی بگم برات
مثل زمستونم،از چی بگم
   شبی عاشق شدم ،  اشکم روان شد
   تبِ   دردِ    دلِ    زارم     عیان   شد
   غروبِ  غم   ز  دل   چون  بار  بربست
    اُفولِ   موسم   و   فصلِ  خزان   شد
 
                                     شاعر معاصر : داوود جمشیدیان ، متخلص به سِتین
درخلوت دل گریه کردم کربلارا/آگاه کردم درمصیبت مبتلارا/اشکم شده جاری برای حضرت دوست/یکدم تکاپوکرده ام وصل خدارا/براهل بیت پاک احمد اشک ریزان/حاضر شدم بادیده ودل نینوارا/این تیر گریه میزند هردشمن دین/کردم رفاقت شیعیان باولارا/باچشم دل دیدم یکایک آن شهیدان/تقدیم کرده جان شیرین آشنارا/درعلقمه غوغای دیگر بود برپا/عباس داده درس زیبای وفارا/برروی تل زینبیه خواهرش بود/دارد روایت میکند شورعزارا/آتش گرفته خیمه ها سجاد تنهاست/یارب دگرگون کن درآن ص
کجایی شازده کوچولو؟ گلت را تنها و بی‌پناه رها کردی توی این سیاره‌‌ی رنج و کجا رفتی؟ اینجا شب‌ها سرد می‌شود و من بدون تو برای تحملش خیلی کم‌طاقتم. دلم برایت تنگ شده؛ خیلی زیاد... ولی حواسم هست که خودم گفتم برو. گل مغرور و خودخواهی بودم. تا وقتی بودی هم حسابی بهانه آوردم. هیچی نداشتم ولی باز قیافه ‌گرفتم. گفتم "دست‌دست نکن دیگر. این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو دیگر!" و این را گفتم چون که نمی‌خواستم تو اشکم را ب
اولین کلاسم تو مدرسه با همچین دانش‌آموزایی بود. البته مصمم‌تر و جدی‌تر از این‌ها. هنوزم که هنوزه گاه و بیگاه بهم پیام میدن و اشکم رو درمیارن. دلم براشون تنگ شده. بعد مدت‌ها این فیلمی بود که تمام طول فیلم داشتم گریه می‌کردم. امسال سال آخرشون تو اون مدرسه است. کاش بشه برم ببینم‌شون. درست نه ماه و خورده‌ای میشه که شب و روز از خودم می‌پرسم چی رو فدای چی کردی پسر؟
+ این فیلم رو از دست ندید.
#دختر_است_دیگر
اگر احساساتمان را نشان دهیم، میگویند نمایشی است.اگر رویای فرصت برابر داشته باشیم میگویند متوهم شده،اگر عصبانی بشویم، میگویند هیستریک و غیرمنطقی یا دیوانه شده اید.‌اگر آرزوهای بزرگ داشته باشیم،‌ میگویند رؤیایی ست...‌زنی که اولین بار به فضا رفت، دیوانه بود،زنی که وارد رینگ بوکس شد، دیوانه بود،زنی که ریاضی دان جهان بود، دیوانه بود،زنی که نخست وزیر است، فرماندار است، مدیر است،زنی که رقابت میکند،زنی که میجنگد،زنی که میوفتد و
دو تا چیز توی دنیا به شدت ناراحتم میکنه ...
اولیش آسیب رسوندن به بچه هاس واقعا از دیدن مادری که بی دلیل بچه اشو میزنه یا تو تربیت و تغذیه اش کوتاهی میکنه عصبی میشم ...
همکارم دو تا بچه داره که اصلا دوستشون نداره قوت غالبشون فست فوده .بچه ها گرسنه نمیمونن کتک نمیخورن اما ذره ای محبت از این زن نمیبینن انگار که یتیمن ...یه وقتا وقتی داره با افتخار میگه که بودن بچه ها برام اهمیتی نداره و اونام لنگه باباشونن و دوسشون ندارم و دوستم ندارن کازمون به جر و ب
وقتی اسم گروه و کانال میاد، آدم همش فکر چند هزار کاربر می کنه امّا شاید خیلی ها توجّه به این نداشته باشن که یه گروه و حتّی کانالی خصوصی، می تونه اعضایی به تعداد کمتر از انگشتای دست داشته باشه. اعضایی که همدیگه رو می شناسن و احساسات مثبتشون رو با هم به اشتراک می ذارن.
یاد خودم میفتم، انقدر با بابام رودربایستی و تعارف داشته و دارم که وقتی یه کلام بخوام بهش بگم دوسِت دارم، باید جون و اشکم در بیاد. درسته با مامانم هم راحتم ولی نه اونقدر که از نظر اح
 تولد مامان امسال، شب که برمیگشتم خونه کیک خریدم با بابا خوردیم.
فرداش از مدرسه تماس گرفتم گفتم درچه حالی آقا رضا؟ گفت چای و کیک میخورم. عصرش مرد!
امروز تولد باباست و من نمیدونم چیکار کنم...
دوست داشتن هم لذت داره هم درد...تولدت مبارک آقا رضای خوبم.
کاش میشد ازت خواهش کنم از طرف من مامان رو بغل کنی ببوسی.
بابا یادته میگفتی آدم حتی اگر کوچه پشتی هم رفته باشه دوست داره وقتی برمیگرده خونه، زنگ بزنه و زود در رو براش باز کنن بیان استقبالش که متوجه بشه
هیچ وقت فکر نمیکردم این سریال گوله گوله اشکم رو سرازیر کنه... غمگین ترین و شیرین ترین عاشقانه ای که دیده م و شنیدم... دیشب آخرین قسمتش بود و تموم شد... بعد از سریال فرندز این دومین سریالی بود که به خاطر تموم شدنش گریه کردم. حسودیم میشه به کسایی که برای بار اول میخوان ببینن این رو...
+ به شدت پیشنهادی ...! 
+ لینک دانلود
آنچه برای همه کارفرمایان در درجه اول مهم است هزینه اجرای طرح است و دوم هزینه نگهداری از آن . بنابراین طرحی که نتواند این دو اصل مهم را برآورده سازد  هرچند زیبا به نظر بیاید مردود خواهد شد و نهایتا در صورت پذیرش  هم کارفرمایان با دستکاری در آن به  جهت  کاهش هزینه ها طرح را  دستخوش  تغییراتی بنیادیی می کنند که با ماهیت اولیه بسیار فاصله می گیرد و یک شیر بی یال و کوپال و اشکم از آب در می آید . بنابراین بهتر است براساس بودجه کارفرما طراحی دقیق انج
من: میلاد چرا هی جلو من سبز میشی؟! آخر من دماغم از دست تو میشکنه!!!!!!میلاد: دختره ی سربه هوا.....من: ضعیفه!!!!!!!میلاد با این حرفم برگشت و رخ به رخ هم شدیم و خیلی شمرده گفت:ـ دقیقا یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن؟!من: ضعیفه!!!!!میلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار و من رو به دیوار تکیه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار داد........من: آی ننه....... میلاد چه مرگته آروم تر.........میلاد: با کی بودی ضعیفه؟!من: با عمه ام ..... با تو بودم دیگه.......میلاد محکم تر فشار داد به طوری
لعنت به هر فرض و دلیلی، کم میشدم از چشمت،از یاد
لعنت به دانشگاه ملی، لعنت به دانشگاه آزاد
لعنت به چشمان حریصم کام دلم را شور کرده 
چون سیل از چشمم به پا شد از دست چشمان تو فریاد
ای کاش شعرم را نبیند ای کاش شعرم را نخواند
لعنت به استاد عزیزی که شاعری را یاد من داد
هابیل و قابیل وجودم روی تو روی جنگ دارند
ای کاش یا دل داشت یا عقل، از اولش این آدمیزاد
هر لحظه نوشیدم دوفنجان دمنوشِ درد و غصه گفتم
لعنت به نزدیکان هر کس از دوری ما میشود شاد
من لحظه های
بازگویم غم خودعاشقی ام عارکه نیست
دلِ بی کینه ی ماپرشده انبارکه نیست
شده ام عاشق وشیدای دوچشمان سیاه
عاشقی بستنِ لب هاوفقط زارکه نیست
شده پراشک،وجودم زتمنای دلم
رهِ اشکم که فقط ازرخ ورخسارکه نیست
مثل دریاشده دامان وجودم زغمت
هرچه فریادزنم،ساحلِ غمخوارکه نیست
رخ نمابازبیا بشنوی آوازه ی عشق
طی این مرحله هرگز،به تودشوارکه نیست
شده پر ازغم هجران توهرگوشه ی لب
دل بگویدغزلاتی لب گنه کار،که نیست
لبِ (میلاد) نکن فاش تو اسراردلت
پَسِ آن پرده تما
    
      دخترکی راه راه قسمت اول . 

ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می كنن در واقعه هر كس اخلاق خاص خودشو داره
مثلا بعضیا می تونن خیلی خشك و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشك و جدی كه اگه یه شب با كمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت
و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو.............. مثل اقای كیهانی دربون شركت
حرافترین
لبم ۵ تا تبخال ردیفی کنار هم‌ زده 
دو روزه تو حالت تزریق ژل لب ، سوزن سوزن میشه .‌.‌
یه داستان غمگین تو اینستا خوندم بچهه مرد ...اشکم دم مشکمه
از شما چ پنهون تازگی ها به بچه دار شدن در آینده هم فکر می کنم 
به این که یه سفید معمولی میشه مث من یا یه بور بلند بالا مث بنی 
حتی به اسمش 
به اینکه چقدر حرف دارم براش...
دوست دارم دختر باشه از جنس خودم 
نمی خوام پزشک مهندس بشه تا دیپلم بخونه دوسش دارم فقط یاد بگیره شاد شاد زندگی کنه...البته میدونم به من و بنی
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت  /  آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت  /  جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع  /  دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است  /  چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد  /  خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست  /  همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا
زهرا جان سلام
 
دخترکم با رفتنت همه روال زندگی ما را به هم ریختی. باز هم اتفاقی متوجه شدم روز ازدواج با "ماما" کذشته است و ما اصلا یادمان نبوده است. پیامکی بی ارتباط با این موضوع را دیدم و ناگهان تاریخش در ذهنم جرقه زد که ای داد این روز مثلا روز عزیزی برایمان بوده است.با تعجب به ماما نگاه کردم و ماما هم تازه یادش آمده بود. هر دو بی تفاوت گذشتیم اما یاد تو کردیم. آخرین باری که تو بودی و در جمعی کوچک و چهار نفره جشن کوچکی گرفتیم. الان که نیستی انگار ه
سلام بچه ها
این آخرین سلام منه ... من بالاخره موفق شدم پیج بهنام موزیک رو به رفیقم ک اسمشون امیر هست ، بفروشم :))
چون رفیقم بود ارزون حساب کردم ( قیمتش رو لو نمیدیم )
ولی حدودا بالای ۹۰ هزار تومن فروختم
من از اولش هم میخواستم این کارو بکنم که زحماتم ب هدر نره
این وب رو هم حذف میکنم چون من نویسنده نیستم
و خیلیاتون اینو میدونین
تازه ، اصلا وقت نمیکنم ک پست بزارم
انگیزه ای هم ندارم

دلم میخواست یه راه ارتباطی بین منو شما بزارم به جز اینجا ک دیدم چ فاید
گره شده بود توو گلوم 
قد این همه مدت ندیدن 
بوشو نفهمیدن 
صداشو نشنیدن 
گریم گرفت از ذوقِ دیدنش 
شنیدنش 
بوییدنش
اصن مهم نیست چی شد 
چی نشد 
خجالت کشیدم تهش 
اونجا که اشکم در اومد از قبول نکردنای عینک 
خجالت کشیدم 
صبح توو اتاق موقع مرتب کردن این خوره ی لعنتی روزمو دلمو ذهنمو خورد که نکنه دلش سوخته باشه برات و فقط همین.
دلم سوخت هیچکس نپرسید این مدت حالت خوبه
چقدر دلش شکسته ازم 
تنهام خیلی
زیادی 
زیادی کودکانست نگاهم به اطرافم 
حتی زندگی 
ا
چند روزی هست که به دختری به نام صدف فکر میکنم... دختری شاید شبیه من با علاقه ای شبیه من، نشستن کنار این پنجره دنج و دوست داشتنی.
صدف عزیزم نمیدونم چجوری حسی که نسبت به نوشته ها دارم رو بیان کنم، من با هرخط این نوشته ها اون سمت پنجره، روبروت نشستم و به انتظارت برای اومدن دون دون نگاه کردم، به شادیت موقع دیدن دون دون و به غصت موقع ندیدنش...
تو من و به دی ماه ۹۱، مرداد و اسفند ۹۲، خرداد ۹۴ و اون روز برفی بهمن ۹۶ بردی و همون جا اشکم و درآوردی.
صدف عزیزم
چند روزی هست که به دختری به نام صدف فکر میکنم... دختری شاید شبیه من با علاقه ای شبیه من، نشستن کنار این پنجره دنج و دوست داشتنی.
صدف عزیزم نمیدونم چجوری حسی که نسبت به نوشته ها دارم رو بیان کنم، من با هرخط این نوشته ها اون سمت پنجره، روبروت نشستم و به انتظارت برای اومدن دون دون نگاه کردم، به شادیت موقع دیدن دون دون و به غصت موقع ندیدنش...
تو من و به دی ماه ۹۱، مرداد و اسفند ۹۲، خرداد ۹۴ و اون روز برفی بهمن ۹۶ بردی و همون جا اشکم و درآوردی.
صدف عزیزم
میدونی حس میکنم باید یه چیزی بگم...یه چیزی بنویسم...یه چیزی تو گلوم شبیه یه غده داره هی بزرگ و بزرگ تر میشه و بعد شکل غم تو چشمام خودشو نشون میده...حس میکنم باید حرف بزنم،اونقدر حرف بزنم که اشکم سرازیر شه و بشوره غم توی چشامو....میدونی من خودمو میشناسم،وقتی جلوی آینه می ایستم میفهمم که چند وقتیه هیچ برقی تو چشام نیست...بهم میگفتی وقتی میخندم چشامم میخنده...اما ببین...چند روزیه که چشام نمیخنده....نمیدونم چرا ته نوشته هام همش باید به تو ختم شه...شاید چو
بسم رب الشهدا
.
#قسمت_پنجاه
.
از خواب پریدم صدای اذان مسجد می اومد 
یکم آب خوردم و خوابیدم
چند روز مثل روز اول بقیه رفتن و من توی خونه کمک مامان بودم و چند روز پشت سر هم همون خواب
جمعه صبح همه خواستند برند گلزار شهدا 
منم آماده شدم
توی راه محمد یه دسته گل رز خرید 
وقتی رفتیم بابا مامان جدا شدند و رفتن سراغ شهدای فامیل
من و محمد و فاطمه موندیم
- خانم سهیلی این گل ها دست شما سرمزار هر کسی دوست داشتید بگذارید
من متعجب بودم که یعنی چی
گل ها رو داد دستم
خیلی دلم میخواست داشته باشمش. با این که هنوز
محصل بودم اما حاضر بودم برای خریدنش دنبال کار نیمه وقت بگردم. هیچ رقمه
نمیتونستم ازش بگذرم و راهی هم برای بدست آوردنش نداشتم . بدجوری تو گل
مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم !
 امیر المومنین این گونه یادم داد:"
لأروضنّ نفسی ریاضة تَهِشّ معها إلی القرص إذا قدرتُ علیه مطعوماً وتقنع
بالملح مأدوماً ولأدعنّ مُقلتی کعین ماءٍ نضب مَعینها مستفرغة دموعَه "؛  "چنان نفس خود را ریاضت و تمرین می دهم که ب
اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» 
 
نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! 
 
اما من شوهر داشتم و لابد فکر
بسمه تعالی...
خبر رو که شنیدم کل دنیام تیره و تار شد...انگار جهان یه لحظه وایساد که من بتونم خبر رو درک کنم...
مامانم گریه میکرد...
تموم جهان هم انگار با من شروع به گریه کرد...

عموی چهل ساله م به دلیل سرطان دستگاه گوارشی فوت کرد...
خیییلی درد کشید...از سال تحویل سال 1397 تا الان درد کشید...
شده بود پوست و استخون...
از همه ی ده تا عموی دیگه م بیشتر دوسش داشتم...
توی ذهنم تموم خاطراتم رژه می رفتن...
و این خاطره از همه پر رنگ تر...:
قبل از اینکه عمل کنه و روده شو برد
۱. دیشب در شبکه یک، مجموعه ی «سرگذشت» را دیدم. موضوع این قسمت «پدر» بود؛ فیلمی آموزنده که نزدیک بود اشکم را در بیاورد! خاصیت واقعاً مثبت فیلم، این بود که داستانی غیرقابل پیش بینی داشت و مرا سر جایم میخکوب کرد. دقیقه ی پایانی فیلم هم که دیگر حرف نداشت. همچنین، قبل و بعد از پخش فیلم، یک خانم روانشناس در قاب شبکه یک نشست و درباره ی فیلم صحبت کرد تا اثر تربیتی آن بیشتر باشد.
داستان درباره ی پدری پیر و رفتگر است که خیابان ها را پاک و تمیز می‌کند. در د
عَن أبِی عَبدِاللهِ (علیه السلام ) قَالَ الحُسینُ (علیه السلام) :
أنَا قَتِیلُ العَبرَۀ قُتِلتُ مَکرُوباً وحَقِیقُ عَلَی أنَ لَا یَأتِینِی مَکرُوبً قَطٌ إلٌارَدٌهُ اللهُ و أقلَبَهُ إلَی أهلِهِ مَسرُوراً
امام صادق علیه السلام از امام حسین علیه السلام روایت کرد که فرمود :
من کشته اشکم که غم دیده ای نزد من نیاید مگرآنکه خدانوند اورا شادمان به سوی خانواده اش باز گرداند .
 کتاب کامل الزیارات ،ابن قولویه ص109
بعد چند دقیقه دیدم که کامران فریاد زنان همونطور که اسمم و صدا میزم دویید از خونه بیروناروم از پشت درختا اومدم بیرون و رفتم سمت دربا دیدن من اومد جلو ومحکم خوابوند تو گوشمبا چشایی که خالی از هراحساس و سرد سرد بود زل زدم تو چشاش و هیچی نگفتمیه قطره اشکم نریختم خیلی وقت بود تبدیل شده بودم به یک سنگ-کدوم گوری بودی؟-رامو کشیدم و از کنارش رد شدم که دستمو گرفت وبا حرص گفت-گفتم کدوم گوری بودی؟-کور که نبودی ببینی از کدوم گوری دارم میام-دفعه اخرت باشه م
انار بود، انار سرخِ خندان، کسی نمی‌دانست درونش چه خبرهاست، پر از دانه های کوچک و سفید و صورتیِ ترش یا دانه های درشتِ قرمزِ شیرین؟
پوسته اش که شکاف برداشت دیدمش، پوسته اش به این زودی ها شکاف بر نمی‌داشت و من از معدود آدم هایی بودم که می‌توانستم از کنار آن شکاف دانه های دلش را ببینم، هنوز هم نمی‌دانم خودش می‌خواست مرا تا پایِ آن شکاف بکشد یا خودم پیدایش کردم. 
رو کردم و آسمان و گفتم خدایا بسپاریدش به من! گفتند نمی‌توانی. گفتم بسپارید. گفتند
ترجمه فارسی متن ترانه Le Tunnel d’Or
نگاه کن به قندیلک‌ های رویا ها
که دیر زمانی ست
این جا در زیر چشمانم شکل می‌ گیرد
به همه‌ ی این امیدها
که به سوی دیگر آسمان ها، به سوی دیگر دروازه‌ ها
در حال تبخیرند
و رویا های من به بند انگشتانت گره می‌ خورد
بی‌ نهایت دوستت دارم، هر چند این تو را آزار می‌ دهد
و رویا هایم بر روی بند انگشتانت می‌ شکند
فرشته‌ ی من، فرشته‌ ی من
از هزاران نجات دهنده، تنها یکی مرا لمس می‌ کند
هنگامی که لبهایت بر لبهایم قرار می‌ گی
قطراتم اشکم گوله گوله میاد پایین..
چه حال غم انگیزی دارم من..من لیلام۱۹سالم هست:)
گاهی وقت ها باید کنار گذاشت همه چیزها و فقط خودت
را نگه داری برای ثانیه ای...من خوشحال نیستم.ادای خوشحال هارو 
درمیارم..من خوشبختم؟
نه..
دلم عین یک گنجشک تازه به دنیا آمده است،،همانقدر کوچک همانقدر
ترسیده،،باهمانقدر تپش قلب بالا..
این دنیا چیز خوبی نبوده برای من..بدو تولد از پا گذاشتن به این دنیا
هراس داشم و با کلی جیغ و چشمانی گریان مرا به زور به این دنیا 
آوردند و
امشب سه بار تو دلم گریه کردم، مثل موقعی که داشتم از پدر و مادرم خداحافظی می کردم.
وقتی داشتن وسایلشون رو جمع می کردن که با اتوبوس ساعت ۹ برن، من مجبور بودم که زودتر برم شرکت.
کیفمو که برداشتم و برم اومدم دید و بوسی کنم باهاشون، یهو گریم گرفت و اشکم جاری شد. اصلا دست خودم نبود و نمیدونستم دارم چی کار می کنم. از گریه من مامانم هم گریه کرد. چشمای بابامم که مرد بزرگی و جز در عزای امام حسین اشک نمی ریزه بارونی شد.
جلوی در که رسیدم و خودمو تو آینه دیدم،
مادر که قند خون دارد و آسم و باید خیلی التماس خدا کنیم که کرونا نگیرد، خوابیده. راحت و آرام. حمید که آرزوی هر روزم برآورده شدن آرزوهایش است و چقدر درد میکشم از اینکه با این همه ظرفیت، محدود شده به این همه محدودیتِ اطراف و اطرافیانش، خوابیده. پدرم، مرد بزرگ زندگی ام که نگران موهای سفید شده ی سر و صورتش هستم و چروک های کنار چشمش و این همه اصرارش برای هنوز هم کار کردن و استراحت نکردن، استراحت کرده. آبجی کوچیکه که تو راهی دارد و همین روزها باید برو
بیشتر از اینکه به عکس گرفتن از آدما علاقمند باشم، به عکس گرفتن از اجسام و اشیا علاقمندم!
توی گالری گوشی م عکس هایی هست که فقط خودم متوجه میشم حس و حال اون لحظه چی بوده.
عکس جوونه ای که تازه روییده شده و ماه ها منتظر بودم سبز شه، عکس یه بستنی که تو یه روز گرم تابستونی حس خوبی بهم داده، عکس اولین باری که تو قلکم یه سکه انداختم، عکس از نوت های روی دیوار، که خواستم چیزی رو به خودم یادآوری کنم و... .
گالری گوشیم پر از حس و حال ها متفاوته، هر چند فقط خودم
《فرزندم کاملاً سالم بود و لبخندی روی صورتش بود. او را چندین مرتبه بوسیدم ولی حتی ذره‌ای اشک نریختم. 
[تنها جایی که اشکم سرازیر شد زمانی بود که عکس بچه‌های گرسنه سوریه را به من نشان دادند. ]
سید رضاهمیشه غصه کودکان سوریه را می خورد. همرزمانش به من می‌گفتند که او بچه‌ها را یکجا جمع می‌کرده و غذای اضافی پادگان و غذای خود را به آنها می‌داده. 
از سرهنگ مسئول سپاه خواستم کوله‌پشتی او ر ا برای دخترش به یادگار بیاورد. سرهنگ گفت: سیدرضا لحظه‌ای عقب
اشکم از روی گونه ام سُر خورد
جوهری شد به گوشه ی دفتر 
واژه در واژه حس دلتنگی 
می نویسد در این شب آخر 
حس خوب کنار هم بودن
بغض سنگین وقت اذان
یا علی یا عظیمِ بعد نماز
دوره های تلاوت قرآن
حس آرامش دعای سحر
با دو چشمی که خواب می خواهد
روزه دارت همیشه وقت سحر
حاجتی مستجاب می خواهد
شب قدری که با علی سر کرد
با همه احترام می خواهد 
بعلیٍ علی به حق علی
از تو حسن ختام می خواهد
می کنم تا مرور خاطره ها
قلم از پای شعر من جا ماند
بیت بیت تمام دفتر من
غزل یا مجیر
یوجونگ و آن دوهون تصمیم دارن با هم ازدواج کنند؛ مین هیوکم می خواد با جی هی ازدواج کنه اما یک تصادف زندگی همشون رو عوض می کنه... 
 انقدری دوستش داشتم که اصلا دست و دلم نمیره به معرفی کردنش :دی چقدر باهاش اشک ریختم و احساساتی شدم. چشمانم چروکید و چشمه اشکم خشکید!
سریال به غیر از چند اشکال جزئی، خیلیییی خوب بود. بازی ها بسیار درخشان بود. همه عالی بودن. خبری از مثلث و مربع عشقی نبود ولی عشق توش پررنگ بود. موسیقی لطیفش نیز کشت مرا... و جی سانگ لعنتی... 
و
من یه پسر دانشجوی بیست و سه ساله  هستم. مشکلی که دارم اینه که متاسفانه چهره بچه گونه ای دارم (دقیقا یه چیزی شبیه  فرودو بگینز توی فیلم ارباب حلقه ها)، قبلا فکر نمی کردم مشکلی باشه اما وقتی دو بار که از طرف خانم ها رد شدم و روم لقب گذاشتند متوجه شدم که مشکله. 
زیاد بقیه بهم گفتند که چهره زیبایی دارم (اما این زیبایی بیشتر پسرونه ست تا مردونه) پس مشکل زیبایی چهره م نیست بیشتر فرم صورتمه که زیادی مظلوم و کودکانه ست، چون هر دو باری که رد شدم به خاطر هم
امروز 29 اسفند 98 بود، و فردا صُبح ساعت 7:19 دقیقه سال تحویل میشه و وارد 99 میشیم. و حتما من خوابم، مگر اتفاقی بیدار بشم و دوباره بخوابم . با اینکه معتقدم سال 99 هم خبری نیست و یا حتی زندگی طبقِ روال هِی بدتر میشه اما سعی میکنم به بهار فکر کنم، به شکوفه ها، گل ها، .. سفره هفت سین پهن کردیم، ماهی و سمنو نداریم اما خب ترجیح دادم سفره رو بندازیم. سبزه رو خواهرزادم آورد و داد به من :)) کلِ بعد از ظهر به رنگ کردنِ تخم مرغ ها گذشت و لحظه یِ خوبی بود، یعنی حالم بَ
دوباره اعتماد کردم.... البته نه! اعتماد نه! فقط تضمینی برای 6 ماه بعد خودم و اتمام حجتی برای همه کسانی که گلایه ی بی اطلاعی برای حل مشکل داشتند.
سه روزه که برگشته و اینقدر سریع همه چی اتفاق افتاد که همه دوستان و فامیلم و حتی خودم دچار تحیر و بحران روحی شدیم. دو روز یکسره جلسه و محضر و تعهد..    
این دو روزه از رفتارش مشخصه که خیلی سختی کشیده ولی از کاهل بودنش مشخصه که هنوز هم نمیدونه باید چیکار کنه یا فکر می کنه لازم نیست کاری به جز گفتن چند کلمه عاش
تا حالا با قلب خالی گریه کردی؟انقدر گریه میکنی که چشمات از کاسه بزنه بیرون
انقدر بی دلیل و انقدر زجر آور گریه میکنی که حتی خودتم دلت واسه خودت میسوزه..
بعد از اونهمه تلاشی که واسه دوست نداشتنش کردم، دیدنِ عشقش و حال خوبش و اینکه ازم توقع داشت همه ی عاشقانه هاشو بشنوم کم کم کم کم همه ی توانم و گرفت..
زنگ زدم بهش، فقط گریه کردم 
گفت برو بخواب گفتم نمیبره 
گفت انقد گریه کن تا خوابت ببره
گفت بیا باهم بخوابیم
گفتم نیستی که
گفت فقط گوشی رو قطع نکن
فقط
توو اینستای پیجی مربوط به دانشگاه بهشتی زده بود از کارکنان دانشگاه تقدیر کنیم و ... که یهو یادش افتادم. یاد اون پسرِ جوون مهاجر افعان که تو دانشگاه کار میکرد و توو دانشگاه میخوابید و چند سالی بود نرفته بود ولایتشون. چه مهربانانه به گل ها می رسید. اون حرف رو باهام شروع کرد راستش من دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما هیچ وقت نتونستم شروع کننده خوبی باشم. دنبال در اداره پردیس دانشگاهی بین خرابه های داتشکده قدیم زیشت شناسی بودم که یافتنش اسون تر از پی
دیشب یک تولد سورپرایز از طرف بچه های دبیرخانه داشتم
ادم هایی که فکرش را هم نمیکردم به خاطر من دور هم جمع بشوند_میتوانی حس کنی چقدر ممنونشان بودم؟_ همکار محترم_رفیق جان_ نبود و من این را پس ذهنم فرستادم 
ناراحت کننده بود اما خب این اتفاق افتاده و من کاری از دستم بر نمی اید
مسعود گفت:کسی که هر جا میرسد چهار زانو میزند، همین جور بمان، لطفا، همین جور خیلی خوبی 
امیر گفت: به شدت اسیب پذیر 
و مهدی گفت مرسی که اینقدر با شعوری 
به هرحال من برگشتم خانه و
لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش نفوذ کرده و به گمانم دیگر جز زیبایی‌ام چیزی نمی‌دید که مقابلم خم شد. 
نگاهش مثل آتش شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو می‌رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند...
 
ادامه داستان در ادامه مطلب...
 
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
 
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhaye_mamnooe
 
ادامه مطلب
تاکی به تمنای وصال تویگانه
                                  اشکم شود ازهرمژه،چون سیل روانه
خواهد که سراید غم هجران تو یا نه
                                 ای تیر غمت رادل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول وتوغائب زمیانه
                               رفتم به در صومعه عابدو زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع وساجد
                             در میکده رهبانم ودرصمعه عابد
گه معتکف دیدم وگه ساکن مسجد
                             یعنی که
زندگی پر از جدایی های متوالیه پر از رنج‌ های اجباری که به دنبال مکانیسم های دفاعی روان ما ازش میگذریم
بچه ی اول خونه بودن هرقدرم سخت باشه یه مزیت داره 
اونم اینه که تو زودتر میری 
وقتی یه جا بمونی و یه عده ازش برن اونجا میشه خونه ی خاطرات و گذشته ها 
به خصوص اگه آدم افسرده و بچه محوری باشی
پدر و مادر من باید مثل بیست و چند سال پیش بازم دو تایی باهم زندگی کنن با این تفاوت که میدونن این دو نفره دیگه قرار نیست سه نفره بشه
حالا اونا باید اتاق منو ع
⚡️ در زبان گیلکی برای بیان مفهوم «فیک و تقلبی بودن» چیزی از کلمه «شال/شائال» استفاده می‌شود؛ معمولا مورد توصیف شده، شباهت ظاهری با مفهومی دارد که بعد از «شال» قرار می‌گیرد اما ذاتا متفاوت است.
چند مثال:
شال میری/ شال مرگی= مردن تقلبی، خود را به مردن زدن
شائال خاوه= خود را به خواب زدن، خواب ساختگی
شال تسبیح/ شال مرخه= گیاهی با دانه هایی شبیه دانه‌های تسبیح که در کنار نهرها می‌روید
شال اشکم= مقداری غذا که رفع گرسنگی موقت کند
شال ویلاج= بار
روز اولی که وارد حرم شدم همه‌جا رو همین مدلی می‌دیدم چون اشکم بند نمی‌اومد چون تموم نمی‌شد و تموم ترسایی که تو ذهنم نگه داشته بودم هجوم آورده بودن و نمی‌تونستم آروم باشم.
ساعت‌ها بود هیچی نخورده بودم و با این حال کلی تو حرم راه رفته بودم و آروم نمی‌شدم و حالم بد بود.دست آخر تو صحن جامع نشستم.
خانمی که کنارم نشسته بود و حالم رو دید زد رو شونه‌م و با لهجه‌ی قشنگ یزدیش گفت دخترجون چیزی به اذون نمونده. موقع اذون که شد دو رکعت نماز بخون و منم دع
شعر موشّح: حروف اول مصرع اول هر بیت در بردارنده ی یک رمز است
برده ام چشمان خود چشمان یار
می بَرد، از دل نگاهش اختیار
سیل اشکم زان گواهی می دهد
سد راهش گاه، آهی می شود
مهربانی می کند بغض گلو
دل ستانی می کند آواز او
ای خدا آمد دلم آغوش عشق
در دلم هرگز نکن خاموش عشق
لاله گونم زان نیازم کن روا
دفترم را پر کنم از بیت ها
لول لولم کن مرا میل مِی است
بس که خوردم خون دل خونابه بست
هرچه دارم از تو دارم ای خدا
هرچه خواهم از تو خواهم ای خدا
اهل سودایم دلم دارد
  
دلم سه شنبه شبی باز راهی قم شد.. کنار درب حرم، بین زائران گم شد نگاه چشم ترم تا به گنبدت افتاد دوباره شیفته ی رنگ زرد گندم شد به یاد مشهد و باب الجواد افتادم سرود عاشقی ام، یا «امام هشتم» شد به محض بردن نام امام آینه ها لبان آینه هایت پر از تبسم شد به استحاله کشاندی مرا به لبخندی.. دو چشم مملو اشکم، دو خمره ی خم شد سلام برتو و بر خاندان اطهارت...
 
لبخند می‌زنم و کتاب را روی سینه‌ام می‌گذارم، جایی نزدیک قلبم. به این فکر می‌کنم که عاشق‌تر از همیشه‌ام و عشق کافی نیست؟
می‌نشینم و کاغذم را برمی‌دارم. قلم را توی دستم می‌گیرم و روی کاغذ می‌گذارم و... 
هیچ. 
هیچ. 
و به این نتیجه رسیده‌ام که تا "حس نکنی" نمی‌توانی بنویسی. قلم را برمی‌دارم و دوباره می‌گذارمش روی کاغذ. خط می‌خورد و نمی‌نویسد. کلمه‌های توی سرم خط نمی‌شوند، اشک می‌شوند و می‌ریزند روی کاغذ. صدایش را می‌شنوم که بی‌خیالِ هل
دیروز بر عکس پریشب خیلی روز خوبی بود،خیییلی.
از صبح که بارونو دیده بودم داشتم دیوونه می شدم واسه بیرون رفتن...وقتایی که تنها میشدم فقط پشت پنجره زل زده بودم به بارون...
بعد از ناهار باز پشت پنجره بودم که بابا صدام کرد برم پلی استیشن بزنیم.
ولی من نرفتم، از همونجا گفتم 
+کاش میشد بریم تو بارون بدوئیم تا آخر دنیا نه؟!
- آره دیگه گوشام از جیغ جیغای آخرین باری که زیربارون رفتیم دوئیدیم خوب شده:))
+ -_- 
- فک کنم گلوی خودتم خوب شده آره؟ :)) 
+ واقعاً که :(
- چی
پرده از رخ پنجره برداشته شده و این یعنی افتاب. 
ان همه سیم مزخرف از سر و تنم باز شده و مانیتور و دوربین خاموش است. این یعنی حالا لباس های خودم تنم است، عطر زده ام و منتظر ترخیصم. 
تمام موهایم پر از چسب نحسی است که به این سادگی ها پاک نمیشود و صورت و سینه ام زخم شده اند. جا به جا روی صورتم قرمزی ماژیک هست و زیرش پوستم حساس و فرو رفته شده. حوصله ندارم بیش از این با استون سر و کله بزنم تا چسب ها و ماژیک ها پاک شوند. گرسنه هستم. نگران نه. دلم میخواهد دوش ا
گفتم: «شیعه ای؟»
گفت: «هستم.»
گفتم: «حاجت بزرگی داشتم از امام غایبمان، تمام شب صدایش کردم... امّا نیامد.»
بغض گلویم را گرفت. با صدای پرطنین گفت: «اگر او را بشناسی می دانی که هیچ حاجت خواهی نیست از دل او را طلب کند و او نیاید.»
با دو دست بر سر زدم و نالیدم: «راست گفتی. خاک بر سرم که بی لیاقتم. دل به چه چیزها سپردم و از سرورم غافل شدم.»
جلو آمد و سر انگشت اشکم را پاک کرد و گفت: «امام نیستم اگر چنین ضجّه هایی را بشنوم و به فریاد نرسم. به من نگاه کن محمّد
روز های عجیبیهاز بی امیدی و بی انگیزگی خودم و ناراحتی هایی که به وجود اومده و افسرده کننده ترش کرده.موقع امتحان های ترمه و از هر ترمی بی تفاوت تر امتحان میدمدیگه مهم نیست که کی بغل دستم نشسته و حتی حوصله ی نوشتن‌جواب کامل رو هم ندارم و فقط میخوام که بگذره و تموم بشه.فقط میخوام که دور بشم.یه دوست جدید پیدا کردم و حس خوبی داره تو این اشفته بازار فکریمتقریبا بعد مدت ها،اولین کسی هست که خودم سعی کردم که باشه.چن شب پیش خیلی حالم گرفته بوددوتا امتحا

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها